💦رمان زمستان💦 پارت 50
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: صبح با احساس خفگی از خواب بیدار شدم ک دیدم ارسلان دستشو دور گردنم حلقه کرده...ارسلان...ارسلاااااان
ارسلان: با صدای داد دیانا از خواب پریدم...چته روانی چرا داد میزنی؟
دیانا: خفم کردی....
ارسلان: خیلی لوسی دیانا...
دیانا: همینی ک هس...پاشو تو خونه این بدبختا موندیم زندگی واسشون نزاشتیم
ارسلان: باشه حالا چرا عین مادر بزرگا حرف میزنی؟
دیانا: با اعصبانیت از جام پاشدم خودمو مرتب کردم رژم تا پایین چونم اومده بود با دستمال پاک کردم و لباسای بیرونمو پوشیدم...از اتاق رفتم بیرون
ارسلان: منم پشت سر دیانا گوشیمو برداشتم و رفتم بیرون...
رضا: صبحتون بخیر زوج عاشق
دیانا: رضا میشه خفه شی؟همه چی سوریه...
ارسلان: شایدم نباشه...
عسل: صبحتون بخیر خوب خوابیدید؟
دیانا: با اون کار دیشبت ک گزاشتی رفتی من ک عالی خوابیدم
ارسلان: منو دیانا دیگ میریم خونه خودمون تا دو دقیقه دیگه بمونیم همه رو جر میده خیلی ممنون از زحمتاتون...
دیانا: چشم غره ای به ارسلان رفتم...اره مرسی رضا همینطور مرسی عسل
عسل و رضا: خواهش میکنیم.....
ارسلان: با دیانا از خونه اومدیم بیرون...
دیانا: ماشینت کو؟
ارسلان: با ماشینم نیومدم متاسفانه...
دیانا: سردمه...
ارسلان: دیانا رو دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم و رو به جلو حرکت کردم...
دیانا: ارسلان زشته ولم کن
ارسلان: یعنی حق ندارم زن خودمو بغل کنم...
دیانا: این برای صدمین بار من زنت نیستم همچی سوری بود ک تو الکی داری جدیش میکنی
ارسلان: حالا میبینیم خانوم رحیمی
《رمان زمستون❄》
دیانا: صبح با احساس خفگی از خواب بیدار شدم ک دیدم ارسلان دستشو دور گردنم حلقه کرده...ارسلان...ارسلاااااان
ارسلان: با صدای داد دیانا از خواب پریدم...چته روانی چرا داد میزنی؟
دیانا: خفم کردی....
ارسلان: خیلی لوسی دیانا...
دیانا: همینی ک هس...پاشو تو خونه این بدبختا موندیم زندگی واسشون نزاشتیم
ارسلان: باشه حالا چرا عین مادر بزرگا حرف میزنی؟
دیانا: با اعصبانیت از جام پاشدم خودمو مرتب کردم رژم تا پایین چونم اومده بود با دستمال پاک کردم و لباسای بیرونمو پوشیدم...از اتاق رفتم بیرون
ارسلان: منم پشت سر دیانا گوشیمو برداشتم و رفتم بیرون...
رضا: صبحتون بخیر زوج عاشق
دیانا: رضا میشه خفه شی؟همه چی سوریه...
ارسلان: شایدم نباشه...
عسل: صبحتون بخیر خوب خوابیدید؟
دیانا: با اون کار دیشبت ک گزاشتی رفتی من ک عالی خوابیدم
ارسلان: منو دیانا دیگ میریم خونه خودمون تا دو دقیقه دیگه بمونیم همه رو جر میده خیلی ممنون از زحمتاتون...
دیانا: چشم غره ای به ارسلان رفتم...اره مرسی رضا همینطور مرسی عسل
عسل و رضا: خواهش میکنیم.....
ارسلان: با دیانا از خونه اومدیم بیرون...
دیانا: ماشینت کو؟
ارسلان: با ماشینم نیومدم متاسفانه...
دیانا: سردمه...
ارسلان: دیانا رو دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم و رو به جلو حرکت کردم...
دیانا: ارسلان زشته ولم کن
ارسلان: یعنی حق ندارم زن خودمو بغل کنم...
دیانا: این برای صدمین بار من زنت نیستم همچی سوری بود ک تو الکی داری جدیش میکنی
ارسلان: حالا میبینیم خانوم رحیمی
۸۱.۲k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.