فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part63
تهیونگ از اتاق رفت بیرون
ولی یهو ات بدو بدو کرد به سمت در و در و بازش کرد
ات:تهیونگ(داد)
رفتم و کنار ات وایستادم
تهیونگ وایستاد و برگشت به سمتش
تهیونگ دو تا دستش و گرفت بالا و گفت
تهیونگ:باشه باشه من تسلیم...نباید بهت میگفتم پرنسسم!
ات:چی میگ تو دیوونه؟
تهیونگ اومد و روبه روی ات وایستاد
کنار ات دست به سینه وایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم...
تهیونگ:عااا...یعنی نمیخواستی دوباره بحث کنی؟
ات:پوففف معلومه که نه!این مسخره بازیات برام عادی شده...
تهیونگ خیلی اروم جوری که فقط من به زور شنیدم گفت
تهیونگ:به کارام میگه مسخره بازی...جالبه!
ات:چیزی گفتی؟
تهیونگ:نه مهم نیست!خب...پس چیکارم داشتی ملکه؟(لبخند)
عجیبه...با اینکه ناراحته ولی بازم لبخند میزنه!
ات:باید توی اون مهمونی مزخرفتون چیکار کنم؟
تهیونگ:بعدا برات توضیح میدم...الان یه کاری مهم دارم!
ات:یه کاری مهمتر از من؟
تهیونگ:چیشد که انقدر مغرور شدی؟
ات:مغرور؟منظورت چیه؟
تهیونگ خواست یه چیزی بگه ولی حرفش و عوض کرد!
تهیونگ:هی...هیچی هیچی!تولدته...نه؟
ات:نع!
تهیونگ:پس ...این بادکنک ها واسه چیه؟
ات:فضولیش به تو نیومده!
تهیونگ:ات من...
ات از جلوی در اومد کنار و در و محکم بست!
شوگا:فکر نمیکنی ...خیلی داری تند پیش میری؟
ات:تند؟اما....من به خاطر تو این کر رو کردم!
شوگا:باشه..بیا دیگه بهش فکر نکنیم...
ات:عاا راستی شوگا...
شوگا:جونم؟
ات:من توی چند سالگیم میمیرم؟تو میدونی...مگه نه؟
شوگا:عا...اره...توی...ص...صد سالگی!
ات:صد سالگی؟
شوگا:اره!
ات:(خنده)پس کلیییی وقت برای با تو بودن دارم!
یه لبخند سر سری زدم...اما ۲۵ سال خیلی کم بود...نبود؟
خمارییییییی🙃❤
اگه تو اونجا بودی...چه تصمیمی میگرفتی؟
#part63
تهیونگ از اتاق رفت بیرون
ولی یهو ات بدو بدو کرد به سمت در و در و بازش کرد
ات:تهیونگ(داد)
رفتم و کنار ات وایستادم
تهیونگ وایستاد و برگشت به سمتش
تهیونگ دو تا دستش و گرفت بالا و گفت
تهیونگ:باشه باشه من تسلیم...نباید بهت میگفتم پرنسسم!
ات:چی میگ تو دیوونه؟
تهیونگ اومد و روبه روی ات وایستاد
کنار ات دست به سینه وایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم...
تهیونگ:عااا...یعنی نمیخواستی دوباره بحث کنی؟
ات:پوففف معلومه که نه!این مسخره بازیات برام عادی شده...
تهیونگ خیلی اروم جوری که فقط من به زور شنیدم گفت
تهیونگ:به کارام میگه مسخره بازی...جالبه!
ات:چیزی گفتی؟
تهیونگ:نه مهم نیست!خب...پس چیکارم داشتی ملکه؟(لبخند)
عجیبه...با اینکه ناراحته ولی بازم لبخند میزنه!
ات:باید توی اون مهمونی مزخرفتون چیکار کنم؟
تهیونگ:بعدا برات توضیح میدم...الان یه کاری مهم دارم!
ات:یه کاری مهمتر از من؟
تهیونگ:چیشد که انقدر مغرور شدی؟
ات:مغرور؟منظورت چیه؟
تهیونگ خواست یه چیزی بگه ولی حرفش و عوض کرد!
تهیونگ:هی...هیچی هیچی!تولدته...نه؟
ات:نع!
تهیونگ:پس ...این بادکنک ها واسه چیه؟
ات:فضولیش به تو نیومده!
تهیونگ:ات من...
ات از جلوی در اومد کنار و در و محکم بست!
شوگا:فکر نمیکنی ...خیلی داری تند پیش میری؟
ات:تند؟اما....من به خاطر تو این کر رو کردم!
شوگا:باشه..بیا دیگه بهش فکر نکنیم...
ات:عاا راستی شوگا...
شوگا:جونم؟
ات:من توی چند سالگیم میمیرم؟تو میدونی...مگه نه؟
شوگا:عا...اره...توی...ص...صد سالگی!
ات:صد سالگی؟
شوگا:اره!
ات:(خنده)پس کلیییی وقت برای با تو بودن دارم!
یه لبخند سر سری زدم...اما ۲۵ سال خیلی کم بود...نبود؟
خمارییییییی🙃❤
اگه تو اونجا بودی...چه تصمیمی میگرفتی؟
۵.۹k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.