P50
P50
& میبینم که خیلی داره بهت خوش میگذره.
برگشت پشتشو دید؛ نویسنده بود.
_ خانم نویسنده.
پیرزن در حالی که داشت نزدیک میشد گفت: روزای آخرته. فرصت زیادی نمونده.
_ منظورتون چیه؟
& داستانت داره به پایان میرسه.
_ دقیقا کی؟
& نمیدونم. بستگی به مدت زمان موندنت تو مارسی داره.
_ وای. میشه کامل توضیح بدید ؟
& میدونی که....وقتی داستان کامل بشه.....تهیونگ از تو کتاب آزاد میشه و اگه آزاد بشه....حافظشو از دست میده.....اون با یه هویت جدید و یه زندگی جدید توی این زمان زندگی میکنه.
_ خب اون تو پاریس آزاد میشه ؟
& بستگی داره....میتونه هر جایی باشه.
آهی از سر ناامیدی کشید : دیگه نمیتونم ببینمش؟
& اینم بستگی به سرنوشت داره. باید ببینید قلم تقدیر چه مسیری رو براتون انتخاب کرده. پیشنهاد میکنم که از آخرین فرصتات باهاش خوب استفاده کن.
پیرزن چشمکی زد و ناپدید شد.
فریاد میزد: هی کجا رفتی ؟؟ تروخدا تنهام نزار خواهش میکنم. لطفا.
ولی پیرزن رفته بود.........
& میبینم که خیلی داره بهت خوش میگذره.
برگشت پشتشو دید؛ نویسنده بود.
_ خانم نویسنده.
پیرزن در حالی که داشت نزدیک میشد گفت: روزای آخرته. فرصت زیادی نمونده.
_ منظورتون چیه؟
& داستانت داره به پایان میرسه.
_ دقیقا کی؟
& نمیدونم. بستگی به مدت زمان موندنت تو مارسی داره.
_ وای. میشه کامل توضیح بدید ؟
& میدونی که....وقتی داستان کامل بشه.....تهیونگ از تو کتاب آزاد میشه و اگه آزاد بشه....حافظشو از دست میده.....اون با یه هویت جدید و یه زندگی جدید توی این زمان زندگی میکنه.
_ خب اون تو پاریس آزاد میشه ؟
& بستگی داره....میتونه هر جایی باشه.
آهی از سر ناامیدی کشید : دیگه نمیتونم ببینمش؟
& اینم بستگی به سرنوشت داره. باید ببینید قلم تقدیر چه مسیری رو براتون انتخاب کرده. پیشنهاد میکنم که از آخرین فرصتات باهاش خوب استفاده کن.
پیرزن چشمکی زد و ناپدید شد.
فریاد میزد: هی کجا رفتی ؟؟ تروخدا تنهام نزار خواهش میکنم. لطفا.
ولی پیرزن رفته بود.........
۶.۹k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.