حقایق زندگی با مادر3پارت آخر(طنز)
اِهم....اِهم
یه روز یه شب البته
داشتم با خواهر کوچیکم بازی می کردم می خواستم بغلش کنم با کمر خورد زمین نفسش رفت
همینجوری که نفسش و محکم می کشید تو ریه ش و گریه می کرد
(خیلی محکم خورد زمین خیلی دردش گرفت😂😂)
صدای پای مامانم و شنیدم اتاقش اومد بیرون به سمت اتاق من
بعد دیدم اومده بالا سرم وایستاده پاشدم وایستادم گردنش سیخ سیخی شده چشاشم قرمز رگ های پیشونیش هم زده بیرون اعصبااااانی😂
نگاه کردم دمپایی پاش نبود خیالم راحت شد الان با دست میزنه......
ادامش در پست بعدی
منتظر ما باشید...
😂😂😂😂✋
یه روز یه شب البته
داشتم با خواهر کوچیکم بازی می کردم می خواستم بغلش کنم با کمر خورد زمین نفسش رفت
همینجوری که نفسش و محکم می کشید تو ریه ش و گریه می کرد
(خیلی محکم خورد زمین خیلی دردش گرفت😂😂)
صدای پای مامانم و شنیدم اتاقش اومد بیرون به سمت اتاق من
بعد دیدم اومده بالا سرم وایستاده پاشدم وایستادم گردنش سیخ سیخی شده چشاشم قرمز رگ های پیشونیش هم زده بیرون اعصبااااانی😂
نگاه کردم دمپایی پاش نبود خیالم راحت شد الان با دست میزنه......
ادامش در پست بعدی
منتظر ما باشید...
😂😂😂😂✋
۶.۰k
۱۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.