پارت ۶
پريدم وسط حرفش و و گفتم:
- دخترا رنگ لبو مي شدن و از خجالت خودشون و تو هفت تا سوراخ قايم مي کردن، ولي اين دوره....
- آره مادر اين دوره تا ميگي شوهر ورنپريده ها نيششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسيشون گشاد مي شه.
اي الهي دور عزيزم بگردم که اين قدر باعث شادي من مي شد. بعضي وقتا مثل امروز اين قدر از دستش مي خنديدم که همه غم هام يادم مي رفت.
در ميان خنده صبحانه ام و خوردم و پا شدم. عزيز هنوز هم غر مي زد و ظرف و ظروف رو توي سر هم مي کوبيد. از آشپزخونه اومدم بيرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شيرجه زدم توي اتاقم. سر سري موهام و برس کشيدم و دوباره با کش بستم. جلوي در کمدم ايستادم و با دعا و ثنا در کمد رو باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زير يک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها رو تند تند کنار زدم و يه مانتوي سرمه اي بلند با يه شلوار جين يخي و يه روسري آبي روشن جدا کردم. اتو رو به برق زدم و تند تند اتو کشيدم. کم کم داشت دير مي شد. لباس رو پوشيدم و موهاي روشنم رو يه وري توي صورتم ريختم. حال آرايش کردن نداشتم. بدون آرايش هم به اندازه کافي اعتماد به نفس داشتم. کفش هاي پاشنه پنج سانتي سورمه ايم رو هم به پا کردم و از در بيرون رفتم. بالاي پله ها دوباره خواستم نرده سواري کنم که چشمم به عزيز افتاد که پايين پله ها ايستاده بود. طوري به چشمام زل زده بود که ياد گربه توي تام و جري افتادم وقتي که چشمش به جري مي افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها رو يکي يکي پايين رفتم. حسرت نرده سواري به دلم موند. عزيز جون زير لب چيزي شبيه ورد را تند تند مي خوند. وقتي جلوي پايش ايستادم بلند گفت:
- چشم حسود کور بشه ايشاا...! لا حول ولا قوة الا باا... علي العظيم!
❤❤❤❤❤❤
یادتون نره لایک و کامنت
- دخترا رنگ لبو مي شدن و از خجالت خودشون و تو هفت تا سوراخ قايم مي کردن، ولي اين دوره....
- آره مادر اين دوره تا ميگي شوهر ورنپريده ها نيششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسيشون گشاد مي شه.
اي الهي دور عزيزم بگردم که اين قدر باعث شادي من مي شد. بعضي وقتا مثل امروز اين قدر از دستش مي خنديدم که همه غم هام يادم مي رفت.
در ميان خنده صبحانه ام و خوردم و پا شدم. عزيز هنوز هم غر مي زد و ظرف و ظروف رو توي سر هم مي کوبيد. از آشپزخونه اومدم بيرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شيرجه زدم توي اتاقم. سر سري موهام و برس کشيدم و دوباره با کش بستم. جلوي در کمدم ايستادم و با دعا و ثنا در کمد رو باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زير يک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها رو تند تند کنار زدم و يه مانتوي سرمه اي بلند با يه شلوار جين يخي و يه روسري آبي روشن جدا کردم. اتو رو به برق زدم و تند تند اتو کشيدم. کم کم داشت دير مي شد. لباس رو پوشيدم و موهاي روشنم رو يه وري توي صورتم ريختم. حال آرايش کردن نداشتم. بدون آرايش هم به اندازه کافي اعتماد به نفس داشتم. کفش هاي پاشنه پنج سانتي سورمه ايم رو هم به پا کردم و از در بيرون رفتم. بالاي پله ها دوباره خواستم نرده سواري کنم که چشمم به عزيز افتاد که پايين پله ها ايستاده بود. طوري به چشمام زل زده بود که ياد گربه توي تام و جري افتادم وقتي که چشمش به جري مي افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها رو يکي يکي پايين رفتم. حسرت نرده سواري به دلم موند. عزيز جون زير لب چيزي شبيه ورد را تند تند مي خوند. وقتي جلوي پايش ايستادم بلند گفت:
- چشم حسود کور بشه ايشاا...! لا حول ولا قوة الا باا... علي العظيم!
❤❤❤❤❤❤
یادتون نره لایک و کامنت
۱.۴k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.