فیک خیانت p28 آخر
تهیونگ ویو : خیلی هیجان داشتم . لباسی که انتخاب کرده بودمو اتو کردم و رفتم حوله برداشتم و به سمت در حموم حرکت کردم و......
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون . گوشیمو برداشتم و یک نگاه به ساعت کردم پنج و نیم بود قرارمون ساعت هفت بود خوبه هنوز وقت داشتم .
رفتم جلوی آینه موهام رو خشک کردم و یک کرم مرطوب کننده به پوستم زدم .
بعد لباسام رو پوشیدم و عطر موردعلاقه ا/ت رو زدم و منتظر موندم.
ا/ت ویو : با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم . از تخت اومدم بیرون رفتم سمت حموم یک دوش گرفتم و...
بعد از ده دقیقه اومدم بیرون موهامو خشک کردم و یک لباس شیک و خوشگل پوشیدم و موهامو خشک کردم .
رفتم جلوی آینه و یک میکاپ ساده کردم . گوشیمو برداشتم دیدم ساعت شیش و چهل دقیقس .
گوشیمو گذاشتم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم .
دیدم یونا دم در اتاقم وایساده.
یونا: به به چه تیپ زدی خانوم .
ا/ت: یونا حوصله ندارم .
یونا: باشه بابا . برو به سلامت .
ا/ت: ممنون .
راوی: ا/ت از خونه خارج شد و سوار ماشین شیکش شد و به سمت رستوران حرکت کرد .
تهیونگ هم که خیلی وقت بود رفته بود وبا استرس منتظر ا/ت بود.
همینطور چشم به راه بود که ا/ت اومد داخل . تهیونگ از روی صندلی بلند شد و ایستاد وبرای ا/ت دست تکون داد. ا/ت هم تهیونگ رو دید و به سمتش حرکت کرد وقتی رسید هردو به هم تعظیم کوتاهی کردن و تهیونگ صندلی رو برای ا/ت عقب کشید و ا/ت نشست. تهیونگ گفت
تهیونگ: ممنونم که درخواستمو قبول کردی .
ا/ت: گفتی کارم داری . خب میشنوم .
تهیونگ: بزار اول غذا رو سفارش بدیم .
ا/ت: باشه .
راوی: گارسون اومد و غذاشون رو سفارش دادن .
گارسون غذارو آورد و ا/ت و تهیونگ تشکر کردن و شروع کردن به خوردن .
وسطای غذا بود که تهیونگ گفت
تهیونگ: خب چه خبر
ا/ت: هیچی .تو چه خبر
تهیونگ:منم هیچی .
تهیونگ: خب . ا/ت میخواستم بهت بگم ........ (نفس عمیق کشید)ا/ت لطفا منو ببخش من خیلی پشیمونم . لطفا .
ا/ت: تهیونگ من قبلا هم بهت گفته بودم که ....
تهیونگ: ا/ت لطفا . میخوام همه چیو برگردونم سر جای خودش و همه چی رو درست کنم .
ا/ت: سلامتی منو چی؟
تهیونگ: چی؟
ا/ت: میگم سلامتی منو چجوری میخوای برگردونی ها؟
تهیونگ: ا/ت ....ت...تو ...چ..چی داری میگی ها؟؟
ا/ت: تهیونگ ببین من سرطان دارم از نوع چهارش و درمان هم نداره و کلا یک هفته بیشتر زنده نیستم اوکی؟
تهیونگ:(کلا تو شوکه)
ا/ت: نمیخواستم بهت اینطوری بگم خب . ولی مجبورم کردی . متاسفم .
تهیونگ: ا/ت این اصلا شوخی خوبی نیست(عصبی و نگران).
ا/ت: تهیونگ باور کن . من شوخی نمیکنم باهات .
راوی:تهیونگ نمی تونست باور کنه که کل زندگیش داشت حلوی چشماش از دست میرفت . تو شوک بود درهمین حین قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد .
تا به خودش اومد دید که ا/ت رفته و اون تنها داخل رستوران نشسته . حالش اصلا خوب نبود. نمی تونست راه بره . نفس کشیدن براش سخت بود .
خیلی براش سخت بود که عشقش داشت جلوی چشماش از دست میرفت و اون نمی تونست کاری کنه . دردناک بود . نبود؟
تهیونگ بعد از چند دقیقه به خودش اومد و آروم از پشت میز بلند شد و با حال خیلی بدی به سمت خونش حرکت کرد .
ا/ت ویو: میدونستم که حالش خیلی بده ولی نمی تونستم بیشتر از اون اونجا بشینم و حال خرابش رو نگاه کنم پس بلند شدم و به سمت خونم حرکت کردم .
نباید به یونا و آجوما بگم . وقتی بمیرم بفهمن بهتره .
ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم و رسیدم دم در قبل از اینکه زنگ درو فشار بدم یک نفس عمیق کشیدم و یک لبخند مصنوعی زدم و زنگ درو فشار دادم و........
(یک هفته بعد)
تهیونگ ویو :یک هفته گذشته . مثل یک مرده متحرک شدم . نمیدونستم باید برای ا/ت چیکار کنم . همه جا پرس و جو کردم برای راه درمانش اما هیچ راهی نبود .
همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد . بدون نگاه بهش جواب دادم و گفتم
تهیونگ: بله(سرد و بیحال)
یونا: تهیونگ ... (با گریه شدید)
تهیونگ: یونا ؟؟خودتی؟؟چیشده ؟؟
یونا: ا/ت...... ا/ت ....
تهیونگ : ا/ت چیشده؟
یونا: زود بیا بیمارستان......(یک اسم تصور کنین)
راوی: تهیونگ بدون اینکه بفهمه فقط سریع از خونه زدبیرون و سوار ماشینش شد و با بالاترین سرع ت میروند .
که بعد از ده دقیقه رسید. سریع به سمت پذیرش رفت و پرسید که ا/ت کجاس و بعدش سریع به سمت اتاقی که گفته بودن رفت .
که دید یونا دم در افتاده و داره گریه شدیدی میکنه . تهیونگ خیلی نگران بود و باخودش تکرار میکرد نه نه اونچیزی که فکر میکنی نیست . نه . نه . ا/ت تورو ترک نمیکنه .
آروم به سمت در اتاق رفت درو باز کرد و با صحنه ای که دید خشکش زد .
این ادامش پارت بعد خیلی طولانی بود ارسال نشد.
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون . گوشیمو برداشتم و یک نگاه به ساعت کردم پنج و نیم بود قرارمون ساعت هفت بود خوبه هنوز وقت داشتم .
رفتم جلوی آینه موهام رو خشک کردم و یک کرم مرطوب کننده به پوستم زدم .
بعد لباسام رو پوشیدم و عطر موردعلاقه ا/ت رو زدم و منتظر موندم.
ا/ت ویو : با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم . از تخت اومدم بیرون رفتم سمت حموم یک دوش گرفتم و...
بعد از ده دقیقه اومدم بیرون موهامو خشک کردم و یک لباس شیک و خوشگل پوشیدم و موهامو خشک کردم .
رفتم جلوی آینه و یک میکاپ ساده کردم . گوشیمو برداشتم دیدم ساعت شیش و چهل دقیقس .
گوشیمو گذاشتم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم .
دیدم یونا دم در اتاقم وایساده.
یونا: به به چه تیپ زدی خانوم .
ا/ت: یونا حوصله ندارم .
یونا: باشه بابا . برو به سلامت .
ا/ت: ممنون .
راوی: ا/ت از خونه خارج شد و سوار ماشین شیکش شد و به سمت رستوران حرکت کرد .
تهیونگ هم که خیلی وقت بود رفته بود وبا استرس منتظر ا/ت بود.
همینطور چشم به راه بود که ا/ت اومد داخل . تهیونگ از روی صندلی بلند شد و ایستاد وبرای ا/ت دست تکون داد. ا/ت هم تهیونگ رو دید و به سمتش حرکت کرد وقتی رسید هردو به هم تعظیم کوتاهی کردن و تهیونگ صندلی رو برای ا/ت عقب کشید و ا/ت نشست. تهیونگ گفت
تهیونگ: ممنونم که درخواستمو قبول کردی .
ا/ت: گفتی کارم داری . خب میشنوم .
تهیونگ: بزار اول غذا رو سفارش بدیم .
ا/ت: باشه .
راوی: گارسون اومد و غذاشون رو سفارش دادن .
گارسون غذارو آورد و ا/ت و تهیونگ تشکر کردن و شروع کردن به خوردن .
وسطای غذا بود که تهیونگ گفت
تهیونگ: خب چه خبر
ا/ت: هیچی .تو چه خبر
تهیونگ:منم هیچی .
تهیونگ: خب . ا/ت میخواستم بهت بگم ........ (نفس عمیق کشید)ا/ت لطفا منو ببخش من خیلی پشیمونم . لطفا .
ا/ت: تهیونگ من قبلا هم بهت گفته بودم که ....
تهیونگ: ا/ت لطفا . میخوام همه چیو برگردونم سر جای خودش و همه چی رو درست کنم .
ا/ت: سلامتی منو چی؟
تهیونگ: چی؟
ا/ت: میگم سلامتی منو چجوری میخوای برگردونی ها؟
تهیونگ: ا/ت ....ت...تو ...چ..چی داری میگی ها؟؟
ا/ت: تهیونگ ببین من سرطان دارم از نوع چهارش و درمان هم نداره و کلا یک هفته بیشتر زنده نیستم اوکی؟
تهیونگ:(کلا تو شوکه)
ا/ت: نمیخواستم بهت اینطوری بگم خب . ولی مجبورم کردی . متاسفم .
تهیونگ: ا/ت این اصلا شوخی خوبی نیست(عصبی و نگران).
ا/ت: تهیونگ باور کن . من شوخی نمیکنم باهات .
راوی:تهیونگ نمی تونست باور کنه که کل زندگیش داشت حلوی چشماش از دست میرفت . تو شوک بود درهمین حین قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد .
تا به خودش اومد دید که ا/ت رفته و اون تنها داخل رستوران نشسته . حالش اصلا خوب نبود. نمی تونست راه بره . نفس کشیدن براش سخت بود .
خیلی براش سخت بود که عشقش داشت جلوی چشماش از دست میرفت و اون نمی تونست کاری کنه . دردناک بود . نبود؟
تهیونگ بعد از چند دقیقه به خودش اومد و آروم از پشت میز بلند شد و با حال خیلی بدی به سمت خونش حرکت کرد .
ا/ت ویو: میدونستم که حالش خیلی بده ولی نمی تونستم بیشتر از اون اونجا بشینم و حال خرابش رو نگاه کنم پس بلند شدم و به سمت خونم حرکت کردم .
نباید به یونا و آجوما بگم . وقتی بمیرم بفهمن بهتره .
ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم و رسیدم دم در قبل از اینکه زنگ درو فشار بدم یک نفس عمیق کشیدم و یک لبخند مصنوعی زدم و زنگ درو فشار دادم و........
(یک هفته بعد)
تهیونگ ویو :یک هفته گذشته . مثل یک مرده متحرک شدم . نمیدونستم باید برای ا/ت چیکار کنم . همه جا پرس و جو کردم برای راه درمانش اما هیچ راهی نبود .
همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد . بدون نگاه بهش جواب دادم و گفتم
تهیونگ: بله(سرد و بیحال)
یونا: تهیونگ ... (با گریه شدید)
تهیونگ: یونا ؟؟خودتی؟؟چیشده ؟؟
یونا: ا/ت...... ا/ت ....
تهیونگ : ا/ت چیشده؟
یونا: زود بیا بیمارستان......(یک اسم تصور کنین)
راوی: تهیونگ بدون اینکه بفهمه فقط سریع از خونه زدبیرون و سوار ماشینش شد و با بالاترین سرع ت میروند .
که بعد از ده دقیقه رسید. سریع به سمت پذیرش رفت و پرسید که ا/ت کجاس و بعدش سریع به سمت اتاقی که گفته بودن رفت .
که دید یونا دم در افتاده و داره گریه شدیدی میکنه . تهیونگ خیلی نگران بود و باخودش تکرار میکرد نه نه اونچیزی که فکر میکنی نیست . نه . نه . ا/ت تورو ترک نمیکنه .
آروم به سمت در اتاق رفت درو باز کرد و با صحنه ای که دید خشکش زد .
این ادامش پارت بعد خیلی طولانی بود ارسال نشد.
۴۲.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.