My amazing moon🌙🐾💕 p⁴¹
بانوی من ملکه جوان تشریف آوردند...
ملکه « راهنماییشون کن داخل...
راوی « لونا با همون چشمای خیس و قرمز و صورت خستش وارده اتاق ملکه شد و تعظیم می کرد
ملکه با دیدن چهره خسته لونا نگران از جایش بلند شد
ملکه « ملکه پارک چه بلایی سر خودتون آوردید؟!
لونا لبخند تلخی زد و دستای ملکه رو گرفت و تمام ماجرا رو تعریف کرد، از پیدا کردن مدارک تا زندانیتش توسط امپراطور....
ملکه هم همینطور با تعجب به لونایی که با بغض حرفاشو میزد خیره شده بود...
بعد از تموم شدن حرفاش،گذاشت دوباره قطره های اشک راه خودشونو پیدا کنن.... ملکه با چهره نگران و ناراحت دست لونا رو گرفت و گفت
ملکه « ملکه جوان! شما نباید انقدر ضعیف بنظر برسی...من، افسر پارک، افراد اداره تحقیقات، بنو جانگ، پدرتون همگی حرفاتون رو باور میکنیم
لونا « بانوی من...این لطف شمارو میرسونه ولی امپراطور که باید باور کنند نمیکنند...
ملکه « نگران نباش...من با جونگکوک حرف میزنم، توهم به بقیه کار های تحقیقات برس، اگه کسی شک کرد خودم جمعش میکنم، میتونی بهم اعتماد کنی...
لونا « حرفا و کارهای ملکه مثل یه مادر بود برام.... واقعا از اینکه ایشون من رو باور داشتند خیلی خوشحال بودم.... با همون بغضی که تو گلوم بود، به آرومی بغلشون کردم که بی پاسخ نبود...
{شب... اقامتگاه ملکه}
کوک « خیلی وقت بود با مادرم وقت نگذرونده بودم و حالا که امشب منو دعوت کرده بودند، یه فرصت خیلی خوب بود...
کوک « مچکرم مادر...چیزی باعث شده بود امشب منو دعوت کنید؟
ملکه « از اینکه کنار همیم خوشحالم ولی اینکه بگم بی دلیل بوده دروغ گفتم....جونگکوک تو قبل از اینکه یه پادشاه باشی، یه مردی، یه همسر و یه انسان...
پسرم حواست هست داری همین اول کاری چه بلایی سر ملکه جوان میاری؟
کوک « پس به دیدن شماهم اومده...مادر من الان فقط میترسم به کسی که فقط یک ماهه میشناسمش اعتماد کنم و کسی که چندین ساله در دربار خدمت کرده رو خائن بدونم...
ملکه « درسته که بعضی وقتا شناخت و سابقه کمک میکنه ولی در این موضوع تو بایذ با منطق فکر کنی...
ملکه « راهنماییشون کن داخل...
راوی « لونا با همون چشمای خیس و قرمز و صورت خستش وارده اتاق ملکه شد و تعظیم می کرد
ملکه با دیدن چهره خسته لونا نگران از جایش بلند شد
ملکه « ملکه پارک چه بلایی سر خودتون آوردید؟!
لونا لبخند تلخی زد و دستای ملکه رو گرفت و تمام ماجرا رو تعریف کرد، از پیدا کردن مدارک تا زندانیتش توسط امپراطور....
ملکه هم همینطور با تعجب به لونایی که با بغض حرفاشو میزد خیره شده بود...
بعد از تموم شدن حرفاش،گذاشت دوباره قطره های اشک راه خودشونو پیدا کنن.... ملکه با چهره نگران و ناراحت دست لونا رو گرفت و گفت
ملکه « ملکه جوان! شما نباید انقدر ضعیف بنظر برسی...من، افسر پارک، افراد اداره تحقیقات، بنو جانگ، پدرتون همگی حرفاتون رو باور میکنیم
لونا « بانوی من...این لطف شمارو میرسونه ولی امپراطور که باید باور کنند نمیکنند...
ملکه « نگران نباش...من با جونگکوک حرف میزنم، توهم به بقیه کار های تحقیقات برس، اگه کسی شک کرد خودم جمعش میکنم، میتونی بهم اعتماد کنی...
لونا « حرفا و کارهای ملکه مثل یه مادر بود برام.... واقعا از اینکه ایشون من رو باور داشتند خیلی خوشحال بودم.... با همون بغضی که تو گلوم بود، به آرومی بغلشون کردم که بی پاسخ نبود...
{شب... اقامتگاه ملکه}
کوک « خیلی وقت بود با مادرم وقت نگذرونده بودم و حالا که امشب منو دعوت کرده بودند، یه فرصت خیلی خوب بود...
کوک « مچکرم مادر...چیزی باعث شده بود امشب منو دعوت کنید؟
ملکه « از اینکه کنار همیم خوشحالم ولی اینکه بگم بی دلیل بوده دروغ گفتم....جونگکوک تو قبل از اینکه یه پادشاه باشی، یه مردی، یه همسر و یه انسان...
پسرم حواست هست داری همین اول کاری چه بلایی سر ملکه جوان میاری؟
کوک « پس به دیدن شماهم اومده...مادر من الان فقط میترسم به کسی که فقط یک ماهه میشناسمش اعتماد کنم و کسی که چندین ساله در دربار خدمت کرده رو خائن بدونم...
ملکه « درسته که بعضی وقتا شناخت و سابقه کمک میکنه ولی در این موضوع تو بایذ با منطق فکر کنی...
۵۱.۳k
۱۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.