پسر عمو دختر عمو پارت 8
دوباره گریم اوج گرفت. دست خودم نبود اما واقعا به
خاطر این دوران خیلی دل نازک شده بودم.انگار خودشم
فهمید که وقتی دید گریم بند نمیاد،میاد روی
تخت،کنارم میشینه و میگه:
-خیلِ خب گریه نکن... هیششش.. فقط بخواب...
اینقدر تو گوشم صحبت کرد که نفهمیدم کی خوابم
برد....
***
با حس دستای کسی رو صورتم چشمامو باز میکنم که
مامانو بالای سرم میبینم.
لبخندی میزنم:
جانم مامان چیزی شده؟
-حالت بهتره قربونت برم؟
-آره مادرِ من!چرا اینقدر نگران مایید؟هم من هم این
فسقلی حالمون خوبه...
وسط حرفم میپره و میگه:
-آخه امروز بعدازظهر..
دیگه حرفشو ادامه نمیده. تازه یادم میاد که بعدازظهر چه
اتفاقایی افتاد؛دوباره همهی حسای بد بهم هجوم میارن؛
ولی نمیخواستم مامانمو ناراحت کنم...
-نگران نباش مامان، من خوبم اآلن !!
از روی تخت بلند میشم:
-اآلن کجاست؟
-پایین داره با پدربزرگ صحبت میکن
سرمو تکون میدم:
-شما برو پایین منم میام..
-آخه...
-برو نفسم نگران من نباش.
با تردید از اتاق بیرون میره که منم یه پیراهن بلند راه راه
میپوشم و یه ساق شلواریِمشکی؛که بخاطر اینکه پیراهنم
بلند بود خیلی دید نداشت.
موهامو بالای سرم جمع میکنم و با احتیاط
از پله ها پایین میرم..
بابا و عمو و جی هوپ (برادرِ جونگکوک که از بچگی برخالف جونگ کوک
مثلِ یه برادر همه جوره پشتم بود)که معلوم بود تازه از
شرکت اومدن با زنعمو و مامان وهاناو پدربزرگ و جونگکوک تو
هال نشسته بودن.
خاطر این دوران خیلی دل نازک شده بودم.انگار خودشم
فهمید که وقتی دید گریم بند نمیاد،میاد روی
تخت،کنارم میشینه و میگه:
-خیلِ خب گریه نکن... هیششش.. فقط بخواب...
اینقدر تو گوشم صحبت کرد که نفهمیدم کی خوابم
برد....
***
با حس دستای کسی رو صورتم چشمامو باز میکنم که
مامانو بالای سرم میبینم.
لبخندی میزنم:
جانم مامان چیزی شده؟
-حالت بهتره قربونت برم؟
-آره مادرِ من!چرا اینقدر نگران مایید؟هم من هم این
فسقلی حالمون خوبه...
وسط حرفم میپره و میگه:
-آخه امروز بعدازظهر..
دیگه حرفشو ادامه نمیده. تازه یادم میاد که بعدازظهر چه
اتفاقایی افتاد؛دوباره همهی حسای بد بهم هجوم میارن؛
ولی نمیخواستم مامانمو ناراحت کنم...
-نگران نباش مامان، من خوبم اآلن !!
از روی تخت بلند میشم:
-اآلن کجاست؟
-پایین داره با پدربزرگ صحبت میکن
سرمو تکون میدم:
-شما برو پایین منم میام..
-آخه...
-برو نفسم نگران من نباش.
با تردید از اتاق بیرون میره که منم یه پیراهن بلند راه راه
میپوشم و یه ساق شلواریِمشکی؛که بخاطر اینکه پیراهنم
بلند بود خیلی دید نداشت.
موهامو بالای سرم جمع میکنم و با احتیاط
از پله ها پایین میرم..
بابا و عمو و جی هوپ (برادرِ جونگکوک که از بچگی برخالف جونگ کوک
مثلِ یه برادر همه جوره پشتم بود)که معلوم بود تازه از
شرکت اومدن با زنعمو و مامان وهاناو پدربزرگ و جونگکوک تو
هال نشسته بودن.
۲۰۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.