پارت دوم
پارت دوم
چند شبی بود که از فرط هیجان خوابش نبرده بود . مادرش یک ساحره بود و حالا او هم به همان مدرسه جادویی او میرود . رافائل تنها در سر میز صبحانه حاضر می شد ولی به هیچ عنوان حرف نمی زد و حتی فلور را هم نگاه نمی کرد و وقتی چشمش به او می افتاد جوری نگاه می کرد انگار دارد به یک راکن بی خاصیت و اضافی نگاه می کند !
وقتی صبحانه تمام شد زنگ خانه به صدا درآمد و. رافائل برای اولین بار در هفته سخن گفت :
- برو درو باز کن
فلور سریع از آشپزخانه بیرون رفت و از پله های چوبی پیچ دار و پر سرو صدا پایین آمد و درب خاکستری خانه را باز کرد . مرد قد بلند و مو خرمایی با دیدن فلور دستش را از توی جیب کتش بیرون آورد و دست داد ، در مشت آن مرد شکلات میوه ای بود که فلور چندان بدش نمی آمد او را بخورد . مرد هم با عجله گفت :
- سلام خانم اسپنسر ! من مک کلین هستم والدین شما خونه هستن ؟؟
فلور : بله
مرد لبخند زد و با اجازه فلور وارد خانه شد و در پذیرایی منتظر ماند . رافائل هم فورا به آنجا رفت و رو به روی مرد مهربان نشست .
فلور مثل همیشه گوش ایستاده بود و بعد از چند دقیقه با شنیدن این جمله جا خورد :
- همون طور که داخل نامه ی هفته پیش گفته بودیم دختر خوانده شما یک جادو آموز هست و باید برای خرید وسایل هاگوارتز به کوچه دیاگون برید و ...
رافائل صبر کرد که حرف های مرد تمام شود ، فلور حدس می زد که الان خونش به جوش آمده باشد ولی او در کمال آرامش گفت :
- من نمی خوام اون بیاد هاگوارتز
مرد جا خورد اما دوباره با صدای لطیفی پاسخ داد :
- اما آقای رافائل این امکان نداره ! در هر صورت اگه شما مانع بشید من یا یکی از همکارانم مجبوریم اون رو به دیاگون و سکوی هاگوارتز برسونیم .
رافائل : لازم نکرده همچنین کاری بکنی مک کلین .
مک کلین : پس خودتون ...
- حالا ببینیم چی میشه .
مک کلین از روی کاناپه بلند شد و با روز بخیر ساده ای بحث شان را تمام کرد . فلور هم خیلی سریع به طبقه بالا رفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد ، مک کلین از خانه خارج شد و بعد از چند قدمی راه رفتن غیب شد . یعنی فلور هم می توانست غیب بشود ؟ حتما می توانست چون به گفته این مرد و دعوت نامه او یک جادوگر بود . ناگهان رافائل به اتاق نشیمن آمد و مستقیم به پنجره هجوم آورد و گوش فلور را گرفت .
- ولم کن چی از جونم می خوای !
+ تو یه جادوگر کثیفی مثل مادرت ! بیچاره جیسون که هم زنش و هم دخترش یه عجوزه ...
- تو حق نداری در مورد مادرم این جوری حرف بزنی ، تو دیوونه ای !!
فلور انگشتان رافائل را از گوشش جدا کرد و به سمت اتاقش دوید . دیگر تحمل نداشت با این مرد بد اخلاق و بی لیاقت زندگی کند . چمدانش را از قبل آماده کرده بود که رافائل از بالای پله ها فریاد زد
ادامه دارد...
چند شبی بود که از فرط هیجان خوابش نبرده بود . مادرش یک ساحره بود و حالا او هم به همان مدرسه جادویی او میرود . رافائل تنها در سر میز صبحانه حاضر می شد ولی به هیچ عنوان حرف نمی زد و حتی فلور را هم نگاه نمی کرد و وقتی چشمش به او می افتاد جوری نگاه می کرد انگار دارد به یک راکن بی خاصیت و اضافی نگاه می کند !
وقتی صبحانه تمام شد زنگ خانه به صدا درآمد و. رافائل برای اولین بار در هفته سخن گفت :
- برو درو باز کن
فلور سریع از آشپزخانه بیرون رفت و از پله های چوبی پیچ دار و پر سرو صدا پایین آمد و درب خاکستری خانه را باز کرد . مرد قد بلند و مو خرمایی با دیدن فلور دستش را از توی جیب کتش بیرون آورد و دست داد ، در مشت آن مرد شکلات میوه ای بود که فلور چندان بدش نمی آمد او را بخورد . مرد هم با عجله گفت :
- سلام خانم اسپنسر ! من مک کلین هستم والدین شما خونه هستن ؟؟
فلور : بله
مرد لبخند زد و با اجازه فلور وارد خانه شد و در پذیرایی منتظر ماند . رافائل هم فورا به آنجا رفت و رو به روی مرد مهربان نشست .
فلور مثل همیشه گوش ایستاده بود و بعد از چند دقیقه با شنیدن این جمله جا خورد :
- همون طور که داخل نامه ی هفته پیش گفته بودیم دختر خوانده شما یک جادو آموز هست و باید برای خرید وسایل هاگوارتز به کوچه دیاگون برید و ...
رافائل صبر کرد که حرف های مرد تمام شود ، فلور حدس می زد که الان خونش به جوش آمده باشد ولی او در کمال آرامش گفت :
- من نمی خوام اون بیاد هاگوارتز
مرد جا خورد اما دوباره با صدای لطیفی پاسخ داد :
- اما آقای رافائل این امکان نداره ! در هر صورت اگه شما مانع بشید من یا یکی از همکارانم مجبوریم اون رو به دیاگون و سکوی هاگوارتز برسونیم .
رافائل : لازم نکرده همچنین کاری بکنی مک کلین .
مک کلین : پس خودتون ...
- حالا ببینیم چی میشه .
مک کلین از روی کاناپه بلند شد و با روز بخیر ساده ای بحث شان را تمام کرد . فلور هم خیلی سریع به طبقه بالا رفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد ، مک کلین از خانه خارج شد و بعد از چند قدمی راه رفتن غیب شد . یعنی فلور هم می توانست غیب بشود ؟ حتما می توانست چون به گفته این مرد و دعوت نامه او یک جادوگر بود . ناگهان رافائل به اتاق نشیمن آمد و مستقیم به پنجره هجوم آورد و گوش فلور را گرفت .
- ولم کن چی از جونم می خوای !
+ تو یه جادوگر کثیفی مثل مادرت ! بیچاره جیسون که هم زنش و هم دخترش یه عجوزه ...
- تو حق نداری در مورد مادرم این جوری حرف بزنی ، تو دیوونه ای !!
فلور انگشتان رافائل را از گوشش جدا کرد و به سمت اتاقش دوید . دیگر تحمل نداشت با این مرد بد اخلاق و بی لیاقت زندگی کند . چمدانش را از قبل آماده کرده بود که رافائل از بالای پله ها فریاد زد
ادامه دارد...
۳.۳k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.