خداحافظ ای عشق قدیمی
پارت اول
( خوب ما اینجا با همکاری بچهها یه سوکوکو داریم لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: ما تا اینجا داستان های مختلفی از عشق آدما گفتیم ولی یک چیز سر جایش نیست آن هم دنیای همیشه تلخ جدایی ما این دنیا را کاملا رها کرده بودیم اما واقعیت زندگی این تلخی ها را دارد .....
یک سال از جدایی دازای و چویا گذشته بود
دازای یه آدم دختر باز بود هیچ وقت هم چویا رو دوست نداشت همه چی الکی بود براش دو ماه بعد از جدایی چویا فهمید که بارداره یه روز که رفته بود مهمونی دازای رو با یه دختر دید و نتونست تاقت بیاره میخواست بره که دازای جلوش رو گرفت و باهم بحث کردن تا اینکه دوست چویا اومد و گفت از اون چه خبر
و دازای از فردا با فکر اینکه خبرهایی هست دنبال چویا رفت چویا هم تو کافه و هم تو یه هتل کار می کرد وقتی کار چویا تموم شد دازای صداش کرد
- چویا
چویا برگشت که یهو با سیلی محکم دازای رو به رو شد
+ چرا اینکار رو کردی مگه من چیکارت کردم
- فقط میخواستم بفهممی دیگه نباید بهم نزدیک بشی
+ باشه پس حالا که اینجوری شد هر اتفاقی افتاد تکرار میکنم هر اتفاقی افتاد حق نداریم حتی نزدیک هم دیگه بشیم فهمیدی
- باشه قبول هر اتفاقی
و هر دو از هم جدا شدند
حالا پسر چویا بدنیا اومده یه پسر خوشگل به اسم لیام چویا هم یه کار تو مدرسه پیدا کرده بود اما دازای ازدواج کرده بود داشت بچه دار میشد چویا با اشک لیام رو بغل کرده بود
+ حالا باهم دوباره غریبه شدیم ولی این بار با خاطرات مون
بعد به بچش نگاه کرد و گفت
+ ولی من هنوز تو رو دارم قشنگم
( خوب ما اینجا با همکاری بچهها یه سوکوکو داریم لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: ما تا اینجا داستان های مختلفی از عشق آدما گفتیم ولی یک چیز سر جایش نیست آن هم دنیای همیشه تلخ جدایی ما این دنیا را کاملا رها کرده بودیم اما واقعیت زندگی این تلخی ها را دارد .....
یک سال از جدایی دازای و چویا گذشته بود
دازای یه آدم دختر باز بود هیچ وقت هم چویا رو دوست نداشت همه چی الکی بود براش دو ماه بعد از جدایی چویا فهمید که بارداره یه روز که رفته بود مهمونی دازای رو با یه دختر دید و نتونست تاقت بیاره میخواست بره که دازای جلوش رو گرفت و باهم بحث کردن تا اینکه دوست چویا اومد و گفت از اون چه خبر
و دازای از فردا با فکر اینکه خبرهایی هست دنبال چویا رفت چویا هم تو کافه و هم تو یه هتل کار می کرد وقتی کار چویا تموم شد دازای صداش کرد
- چویا
چویا برگشت که یهو با سیلی محکم دازای رو به رو شد
+ چرا اینکار رو کردی مگه من چیکارت کردم
- فقط میخواستم بفهممی دیگه نباید بهم نزدیک بشی
+ باشه پس حالا که اینجوری شد هر اتفاقی افتاد تکرار میکنم هر اتفاقی افتاد حق نداریم حتی نزدیک هم دیگه بشیم فهمیدی
- باشه قبول هر اتفاقی
و هر دو از هم جدا شدند
حالا پسر چویا بدنیا اومده یه پسر خوشگل به اسم لیام چویا هم یه کار تو مدرسه پیدا کرده بود اما دازای ازدواج کرده بود داشت بچه دار میشد چویا با اشک لیام رو بغل کرده بود
+ حالا باهم دوباره غریبه شدیم ولی این بار با خاطرات مون
بعد به بچش نگاه کرد و گفت
+ ولی من هنوز تو رو دارم قشنگم
۶.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.