فلش بک پارت ۸ عشق دردناک
(فلش بک)
#سوجین
امروز اولین روز مدرسم بود دست مامانمو گرفته بودم
+مامانی
(مامان سوجین رو با م/س میزارم)
م/س: بله
+میترسم
م/س: دخترم مدرسه که ترس نداره...میدونم اولین روزته که به مدرسه میری ولی دیگه باید عادت کنی..فایتینگ
+اوهوم
رفتم تو حیاط انگار بچه ها تو کلاس بودن تو راهرو بودم نمیدونستم کلاسم کجاست یه چند متر اونورتر یه پسر بچه هم اونجا بود فک کنم اونم نمیدونست کلاسش کدومه رفتم پیشش بهم پشت کرده بود با دست اشارم به شونش زدم برگشت طرفم
+سلام
.....:س..سلام
+کدوم کلاس هستی؟
....:من..کلاس اول b...تو؟
+منم اول b هستم..تو میدونی کلاسمون کجاست
....:نه
مدیر:بچه ها کلاس نمیرین؟
مدیر:کلاستون اینجاست
رفتیم کلاس چون همه بچه ها تو صندلی نشسته بودن منو اون پسره ته کلاس نشستیم....بعد چند دیقه درس ریاضی بلاخره زنگ خورد بعضی بچه ها بیرون و بعضی هاشون تو کلاس باهم حرف میزدن انگار اونم مثل من دوستی نداشت
....:اس..اسمت چیع؟
با تعجب برگشتم طرفش
+من؟
....:اوهوم
+من کانگ سوجین هستم
....:اسمت...قشنگه
+مرسی...اسم تو چیه؟
.....:من... یانگ تام هستم
+اسم توهم قشنگه
تام:مرسی...اینجا کسیو نداری؟
+نه...فک کنم توهم کسی رو نداری
تام:اوهوم
تام.سوجین:پس
سوجین:اول تو بگو
تام:نه اول تو بگو
+بگو بگو
تام:پس باهم دوست شیم؟
+چرا که نه
تام:تو چی میخواستی بگی
+منم همینو میخواستم بگم
تام:پس بریم حیاط
+بریم
باهم رفتیم حیاط حرف میزدیم و میخندیدیم
برش زمانی
کلاس تموم شد مامانم اومده بود و با مامان تام دوست شده بودن باهم حرف میزدن و ماهم جلوتر باهم حرف میزدیم
+مامان
م/س:بله
+میشه فردا تام و مامانش رو دعوت کنیم
م/س:چرا که نه
م/ت:بله دخترم حتمی میایم
م/س:پس فعلا ما میریم خدانگهدار
تو راه دست مامانمو گرفته بودم و باهم میرفتیم
م/س:میبینم دوست پیدا کردی
+اوهوم خیلی دوست خوبیه
فردا پنجشنبه بود و ما تعطیل بودیم مامانم واسه ناهار تام رو با مامانش دعوت کرده بود من آماده شده بودم تاب و شلوارک پوشیده بودم و موهای بلندمو بافته بودم و رو مبل نشسته بودم و صدای زنگ اومد خدمتکار خواست درو باز کنه ولی من خودم باز کردم
+سلام
م/ت:سلام دخترم
تام:سلام
اومدن داخل
م/س:دخترم نمیخوای اتاقتو به تام نشون بدی
+چرا..بیا بریم نشونت بدم
دستشو گرفتم و با خودم بردم اتاق
+چجوره؟خوشت اومد؟
تام:خیلی اتاقت قشنگه
+بریم حیاط بازی کنیم؟
تام:بریم
تو حیاط بازی میکردیم شب شد و پدرامون اومدن شام رو خوردن و رفتن
چند سال به این روال گذشت و الان من ۱۷ سالمه و اونم ۱۷ سالشه نمیدونستم چجوری بهش بگم که عاشقشم شاید اون بهم هیچ حسی نداره و اگه من بگم که عاشقشم دوستیمون بهم بخوره پس سعی کردم چیزی نگم کیفمو برداشتم
+مامان من میرم
م/س:هی صبحونه نخوردی
+مامان دیرم میشه باید برم
تو راه بودم
تام:سوجین چرا خودت اومدی مگه نگفتم منتظرم بمون بیام
+دیرم شده بود گفتم شاید دیگه نیای
تام:اوک بریم
کم مونده بود برسیم ولی چرا تام یه جورایی شده
+تام؟
تام:هوم
+چیزی شده
تام:میشه بریم کلاس..اصلا حوصله ندارم
+چرا.. عام باشه رفتیم کلاس بعد اینکه تموم شد باهاش از مدرسه خارج شدم
+تام
تام:هوم
+میشه الان بگی چیشده
#سوجین
امروز اولین روز مدرسم بود دست مامانمو گرفته بودم
+مامانی
(مامان سوجین رو با م/س میزارم)
م/س: بله
+میترسم
م/س: دخترم مدرسه که ترس نداره...میدونم اولین روزته که به مدرسه میری ولی دیگه باید عادت کنی..فایتینگ
+اوهوم
رفتم تو حیاط انگار بچه ها تو کلاس بودن تو راهرو بودم نمیدونستم کلاسم کجاست یه چند متر اونورتر یه پسر بچه هم اونجا بود فک کنم اونم نمیدونست کلاسش کدومه رفتم پیشش بهم پشت کرده بود با دست اشارم به شونش زدم برگشت طرفم
+سلام
.....:س..سلام
+کدوم کلاس هستی؟
....:من..کلاس اول b...تو؟
+منم اول b هستم..تو میدونی کلاسمون کجاست
....:نه
مدیر:بچه ها کلاس نمیرین؟
مدیر:کلاستون اینجاست
رفتیم کلاس چون همه بچه ها تو صندلی نشسته بودن منو اون پسره ته کلاس نشستیم....بعد چند دیقه درس ریاضی بلاخره زنگ خورد بعضی بچه ها بیرون و بعضی هاشون تو کلاس باهم حرف میزدن انگار اونم مثل من دوستی نداشت
....:اس..اسمت چیع؟
با تعجب برگشتم طرفش
+من؟
....:اوهوم
+من کانگ سوجین هستم
....:اسمت...قشنگه
+مرسی...اسم تو چیه؟
.....:من... یانگ تام هستم
+اسم توهم قشنگه
تام:مرسی...اینجا کسیو نداری؟
+نه...فک کنم توهم کسی رو نداری
تام:اوهوم
تام.سوجین:پس
سوجین:اول تو بگو
تام:نه اول تو بگو
+بگو بگو
تام:پس باهم دوست شیم؟
+چرا که نه
تام:تو چی میخواستی بگی
+منم همینو میخواستم بگم
تام:پس بریم حیاط
+بریم
باهم رفتیم حیاط حرف میزدیم و میخندیدیم
برش زمانی
کلاس تموم شد مامانم اومده بود و با مامان تام دوست شده بودن باهم حرف میزدن و ماهم جلوتر باهم حرف میزدیم
+مامان
م/س:بله
+میشه فردا تام و مامانش رو دعوت کنیم
م/س:چرا که نه
م/ت:بله دخترم حتمی میایم
م/س:پس فعلا ما میریم خدانگهدار
تو راه دست مامانمو گرفته بودم و باهم میرفتیم
م/س:میبینم دوست پیدا کردی
+اوهوم خیلی دوست خوبیه
فردا پنجشنبه بود و ما تعطیل بودیم مامانم واسه ناهار تام رو با مامانش دعوت کرده بود من آماده شده بودم تاب و شلوارک پوشیده بودم و موهای بلندمو بافته بودم و رو مبل نشسته بودم و صدای زنگ اومد خدمتکار خواست درو باز کنه ولی من خودم باز کردم
+سلام
م/ت:سلام دخترم
تام:سلام
اومدن داخل
م/س:دخترم نمیخوای اتاقتو به تام نشون بدی
+چرا..بیا بریم نشونت بدم
دستشو گرفتم و با خودم بردم اتاق
+چجوره؟خوشت اومد؟
تام:خیلی اتاقت قشنگه
+بریم حیاط بازی کنیم؟
تام:بریم
تو حیاط بازی میکردیم شب شد و پدرامون اومدن شام رو خوردن و رفتن
چند سال به این روال گذشت و الان من ۱۷ سالمه و اونم ۱۷ سالشه نمیدونستم چجوری بهش بگم که عاشقشم شاید اون بهم هیچ حسی نداره و اگه من بگم که عاشقشم دوستیمون بهم بخوره پس سعی کردم چیزی نگم کیفمو برداشتم
+مامان من میرم
م/س:هی صبحونه نخوردی
+مامان دیرم میشه باید برم
تو راه بودم
تام:سوجین چرا خودت اومدی مگه نگفتم منتظرم بمون بیام
+دیرم شده بود گفتم شاید دیگه نیای
تام:اوک بریم
کم مونده بود برسیم ولی چرا تام یه جورایی شده
+تام؟
تام:هوم
+چیزی شده
تام:میشه بریم کلاس..اصلا حوصله ندارم
+چرا.. عام باشه رفتیم کلاس بعد اینکه تموم شد باهاش از مدرسه خارج شدم
+تام
تام:هوم
+میشه الان بگی چیشده
۶.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰