فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۹»
متن داخل دعوت نامه یه جوری نوشته شده بود که باعث شک مورا شد...
حالا که بهتر شده بهتره که همراه تهیونگ بره،با اینکه تهیونگ رئیسش بود اما به هرحال دلش نمیخواست تنهاش بذاره.
بعداز جمع کردن میز لباس پوشید...
دلش میخواست یکم قدم بزنه خیلی وقته که باخودش خلوت نکرده بود.
رفتم بیرون و به مغازه ها نگاه میکردم،یه حس خوبی داشتم دلم برای بودن کنار این مرد لجباز و یه دنده تنگ بود.
فکری به سرم زد و رفتم دوتا قهوه توی لیوان بیرون بر خریدم و به سمت سازمان رفتم...
بعد یه ربع رسیدم و درو باز کردم،همه خوشحال باهام سلام و احوال پرسی کردن...
رفتم طبقه بالا،بدون در زدن رفتم تو اتاق تهیونگ و با چیزی که دیدم دهنم باز موند.
یه دختر با موهای بلند بلوند با فاصله خیلی کم روبه روی تهیونگ بودو بهش خیره بود،سعی کردم برداشت منفی نکنم شاید موضوع چیز دیگه ای باشه!
با دیدن من سریع از هم فاصله گرفتن و تهیونگ دستشو پشت گردنش کشید...
+ببخشید...نمیخواستم مزاحم بشم فکر کردم تنهایی!
-اشکالی نداره...ام...کاری داشتی؟
+سر راه قهوه خریدم اومدم به توام بدم
تهیونگ نگاهی به دختره انداخت که دختره سریع از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت...
-خب ...اون یکی از همکارامه همین!
با لحنی سرد ادامه دادم...
+لازم نیست توضیح بدی
رفتم قهوه رو بزارم رو میزش، چون ضرب دستم زیاد بود قهوه ترکید رومیزش، به خودم که اومدم هول شده گفتم...
+ب...ببخشید
سریع با دستمال پاکش کردم که حس کردم دوتا دست از پشت بغلم کرد...
نفسمو حبس کردم.
- چیشده مورا؟ چرا پریشونی؟
+هیچی بیا این قهوه من برای تو من نمیخورم الانم باید برم خدانگهدار
اومدم برم که دستمو گرفت،محکم دستمو بیرون کشیدم و گفتم...
+گفتم باید برم!
اینقدر محکم گفتم که دیگه مخالفتی نکرد و اومدم بیرون....
شاید،شاید من جدیدا حساس شدم هوم؟ شاید من همیشه منفی فکر میکنم.
از فکرایی که تو سرم پیچیده بود کلافه شده بودم تصمیم گرفتم برگردم خونه و یه دوش بگیرم که با صدای پیام گوشیم مکث کردم...
(لایک و کامنت فراموش نشه...نظرات پارت قبل خیلی کم بود انرژی بدید💜)
متن داخل دعوت نامه یه جوری نوشته شده بود که باعث شک مورا شد...
حالا که بهتر شده بهتره که همراه تهیونگ بره،با اینکه تهیونگ رئیسش بود اما به هرحال دلش نمیخواست تنهاش بذاره.
بعداز جمع کردن میز لباس پوشید...
دلش میخواست یکم قدم بزنه خیلی وقته که باخودش خلوت نکرده بود.
رفتم بیرون و به مغازه ها نگاه میکردم،یه حس خوبی داشتم دلم برای بودن کنار این مرد لجباز و یه دنده تنگ بود.
فکری به سرم زد و رفتم دوتا قهوه توی لیوان بیرون بر خریدم و به سمت سازمان رفتم...
بعد یه ربع رسیدم و درو باز کردم،همه خوشحال باهام سلام و احوال پرسی کردن...
رفتم طبقه بالا،بدون در زدن رفتم تو اتاق تهیونگ و با چیزی که دیدم دهنم باز موند.
یه دختر با موهای بلند بلوند با فاصله خیلی کم روبه روی تهیونگ بودو بهش خیره بود،سعی کردم برداشت منفی نکنم شاید موضوع چیز دیگه ای باشه!
با دیدن من سریع از هم فاصله گرفتن و تهیونگ دستشو پشت گردنش کشید...
+ببخشید...نمیخواستم مزاحم بشم فکر کردم تنهایی!
-اشکالی نداره...ام...کاری داشتی؟
+سر راه قهوه خریدم اومدم به توام بدم
تهیونگ نگاهی به دختره انداخت که دختره سریع از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت...
-خب ...اون یکی از همکارامه همین!
با لحنی سرد ادامه دادم...
+لازم نیست توضیح بدی
رفتم قهوه رو بزارم رو میزش، چون ضرب دستم زیاد بود قهوه ترکید رومیزش، به خودم که اومدم هول شده گفتم...
+ب...ببخشید
سریع با دستمال پاکش کردم که حس کردم دوتا دست از پشت بغلم کرد...
نفسمو حبس کردم.
- چیشده مورا؟ چرا پریشونی؟
+هیچی بیا این قهوه من برای تو من نمیخورم الانم باید برم خدانگهدار
اومدم برم که دستمو گرفت،محکم دستمو بیرون کشیدم و گفتم...
+گفتم باید برم!
اینقدر محکم گفتم که دیگه مخالفتی نکرد و اومدم بیرون....
شاید،شاید من جدیدا حساس شدم هوم؟ شاید من همیشه منفی فکر میکنم.
از فکرایی که تو سرم پیچیده بود کلافه شده بودم تصمیم گرفتم برگردم خونه و یه دوش بگیرم که با صدای پیام گوشیم مکث کردم...
(لایک و کامنت فراموش نشه...نظرات پارت قبل خیلی کم بود انرژی بدید💜)
۳۹.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.