عشق و غرور p54
صفحه مانیتور ضربان قلبم رو نشون میداد...اون یکی دستم رو سخت بلند کردم و روی سر نامجون گذاشتم که یهو بیدار شد
چشماش قرمز بود
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_گریه کردی؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد..از اون نگاها که انگار نگاه آخره!
_پس قلب من هم خسته شده از ادامه دادن
در جوابم اخم کرد:
_تو قرار نیست بمیری...ما تازه بعد از ۲۴ سال کنار همیم...خیلی لحظه ها هست که میخوام برات بسازم...باید بهم فرصت جبران بدی..باید ببخشیم
لبخند ضعیفی زدم:
_من خیلی ساله بخشیدمت ..من کنارت حتی با وجود سختي ها بهترین حس دنیا رو تجربه کردم...عشق!..عشقه تو تا الان زنده نگهم داشته و ..مطمئنم بعد مرگ هم عشقت با منه
سرفه ای کردم و دهنمو باز کردم برای بلعیدن هوا...انگار اکسیژن کم بود
_ بزار پرستار رو صدا کنم
مچشو گرفتم:
_نه ..نرو..بمون
نفسی گرفتم و گفتم:
_قول بده.. مراقب سهند و سیما هستی
اخمش غلیظ تر شد:
_قرار نیست جایی بری که من مراقبشون باشم میمونی و براشون مادری میکنی...الان هم تازه گفتم برم خونه همش اینجا بودن
هوا خفه بود و اکسیژن کم
دستشو فشردم:
_نگران نباش حتی بعد مرگ من هم این جهان ادامه پیدا میکنه..شب ها صبح میشه و زندگی ادامه داره
اشکاش ریخت..اولین بار بود میدیدم گریه میکنه:
_نه جهان من از حرکت می ایسته...شب های من هم بدون تو صبح نمیشه
نفس هام به شمارش افتاد وقت رفتن بود:
_نامجون ..بهم بگو..که ..دوسم داری...میخوام..چیزی که..سال ها حسرتش ..رو کشیدم..یکبار هم که..شده..از زبونت...بشنوم
چشماش قرمز بود
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_گریه کردی؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد..از اون نگاها که انگار نگاه آخره!
_پس قلب من هم خسته شده از ادامه دادن
در جوابم اخم کرد:
_تو قرار نیست بمیری...ما تازه بعد از ۲۴ سال کنار همیم...خیلی لحظه ها هست که میخوام برات بسازم...باید بهم فرصت جبران بدی..باید ببخشیم
لبخند ضعیفی زدم:
_من خیلی ساله بخشیدمت ..من کنارت حتی با وجود سختي ها بهترین حس دنیا رو تجربه کردم...عشق!..عشقه تو تا الان زنده نگهم داشته و ..مطمئنم بعد مرگ هم عشقت با منه
سرفه ای کردم و دهنمو باز کردم برای بلعیدن هوا...انگار اکسیژن کم بود
_ بزار پرستار رو صدا کنم
مچشو گرفتم:
_نه ..نرو..بمون
نفسی گرفتم و گفتم:
_قول بده.. مراقب سهند و سیما هستی
اخمش غلیظ تر شد:
_قرار نیست جایی بری که من مراقبشون باشم میمونی و براشون مادری میکنی...الان هم تازه گفتم برم خونه همش اینجا بودن
هوا خفه بود و اکسیژن کم
دستشو فشردم:
_نگران نباش حتی بعد مرگ من هم این جهان ادامه پیدا میکنه..شب ها صبح میشه و زندگی ادامه داره
اشکاش ریخت..اولین بار بود میدیدم گریه میکنه:
_نه جهان من از حرکت می ایسته...شب های من هم بدون تو صبح نمیشه
نفس هام به شمارش افتاد وقت رفتن بود:
_نامجون ..بهم بگو..که ..دوسم داری...میخوام..چیزی که..سال ها حسرتش ..رو کشیدم..یکبار هم که..شده..از زبونت...بشنوم
۱۸.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.