پارت ۳۷ *My alpha*
"ته دستت"
تهیونگ با تعجب به سولمین نگاهی انداخت و رد نگاه دختر جوون رو دنبال کرد و به دست چپش که روی فرمون ماشین بود رسید.
حرفی نزد و تمرکزشو سر رانندگی قرار داد.
"من مطمعنم زخم دستات خیلی بد تر از چیزی بود که تو چند دقیقه ترمیم بشه."
تهیونگ با کلافگی جواب داد.
"خوب شد"
"این امکان نداره ؛تو این زمان کم غیر ممکنه"
"من یه الفام سولی این چیز عجیبی نیست"
"تهیونگ فکر نکن من تو زندگیم با هیچ الفایی برخورد نکردم..زخم دست تو زخم سطحیی نبود غیر ممکنه تو چند دقیقه مثل روز اول خوب بشه"
تهیونگ کنار جاده ای که به جنگل راه داشت نگه داشت و به سمت سولمین برگشت و بعد از انالیز چهرهی متعجب دختر با تردید گفت
"سولمین به نفعت نیست که حقیقت رو بدونی"
"چه حقیقتی..؟گیجم نکن تهیونگ"
"چیزایی که میخوای بدونی...زخم روی دستم.اتفاقی که امروز افتاد.هیچکدوم به نفعت نیست که بدونی...به غیر از استرس و پریشونی چیز دیگه ای به سراغت نمیاد"
"داری میتروسیم"
"نه نه چیزی نیست که به خاطرش بترسی..حداقل الان نیست"
"فقط بگو"
تهیونگ سرشو پایین انداخت و بعد به اطراف نگاهی انداخت و تو چشمای کوک نگاه کرد و پرسید
"تو از من بدت میاد؟"
سولمین اخمی کرد و با صداقت بدون هیچ شوخیی گفت
"نه"
"حقیقتی که الان بهت میگم چیزیه که اگه کسی متوجه اون بشه جونم به خطر میوفته...مطمعن باشم که تو برای خلاص شدن از دستم نمیخوای رازمو به کسی بگی؟"
سولمین اخمی کرد و با عصبانیت گفت
"تو راجب من چی فکر کردی تهیونگ..فکر کردی جونت رو به خطر میندازم؟متاسفم تو اصلا منو نمیشناسی..."
با حرص خندید و دوباره گفت
"تو فکر میکنی من اونقدر ازت متنفرم که رازتو به کسی بگم؟راز جفتمو؟"
تهیونگ با شرمندگی گفت
"ولی رفتارت این رو نشون میده"
"وقتی یه شبه با جفتم ملاقات کردم و اون عوضی بدون اجازه مارکم کرد و مجبور شدم از خانوادم جدا شم حتی دوست پسرمو ول کنم جفت لعنتیم نباید انتظار داشته باشه مثل عاشقا رفتار کنم"
"ازم متنفر نیستی؟"
سولمین تکخندی کرد و گفت
"گرگم به سمت تو کشیده میشه..چطور ازت منتفر باشم؟"
سرشو پایین انداخت و با خجالتی که از سولمین بعید بود زمزمه کرد.
"توام...خب..تو ام جذابی..هر امگایی به سمتت کشیده میشه...پررو نشو دارم خوب رفتار میکنم.."
حقیقت این نبود...سولمین نمیتونست بگه وقتی تهیونگ لبشو میون دندوناش میگیره؛ میخواد طمع لباشو دوباره بچشه..یا وقتی شونه های عضله ای و پهنشو میبینه میخواد تو بغلش غرق بشه..چه قبول کنه و چه نکنه سولمین تک تک حرکاتشو..عادتاشو..حرفاشو همه و همه رو دوست داره..اگه شخصیتش این نبود میتونست به تهیونگ تکیه کنه و به دست الفاش سپرده شه
بچها پارت بعد راز مهمی فاش میشه
خیلی پارت بعد باحاله🥺🤧🤧
تهیونگ با تعجب به سولمین نگاهی انداخت و رد نگاه دختر جوون رو دنبال کرد و به دست چپش که روی فرمون ماشین بود رسید.
حرفی نزد و تمرکزشو سر رانندگی قرار داد.
"من مطمعنم زخم دستات خیلی بد تر از چیزی بود که تو چند دقیقه ترمیم بشه."
تهیونگ با کلافگی جواب داد.
"خوب شد"
"این امکان نداره ؛تو این زمان کم غیر ممکنه"
"من یه الفام سولی این چیز عجیبی نیست"
"تهیونگ فکر نکن من تو زندگیم با هیچ الفایی برخورد نکردم..زخم دست تو زخم سطحیی نبود غیر ممکنه تو چند دقیقه مثل روز اول خوب بشه"
تهیونگ کنار جاده ای که به جنگل راه داشت نگه داشت و به سمت سولمین برگشت و بعد از انالیز چهرهی متعجب دختر با تردید گفت
"سولمین به نفعت نیست که حقیقت رو بدونی"
"چه حقیقتی..؟گیجم نکن تهیونگ"
"چیزایی که میخوای بدونی...زخم روی دستم.اتفاقی که امروز افتاد.هیچکدوم به نفعت نیست که بدونی...به غیر از استرس و پریشونی چیز دیگه ای به سراغت نمیاد"
"داری میتروسیم"
"نه نه چیزی نیست که به خاطرش بترسی..حداقل الان نیست"
"فقط بگو"
تهیونگ سرشو پایین انداخت و بعد به اطراف نگاهی انداخت و تو چشمای کوک نگاه کرد و پرسید
"تو از من بدت میاد؟"
سولمین اخمی کرد و با صداقت بدون هیچ شوخیی گفت
"نه"
"حقیقتی که الان بهت میگم چیزیه که اگه کسی متوجه اون بشه جونم به خطر میوفته...مطمعن باشم که تو برای خلاص شدن از دستم نمیخوای رازمو به کسی بگی؟"
سولمین اخمی کرد و با عصبانیت گفت
"تو راجب من چی فکر کردی تهیونگ..فکر کردی جونت رو به خطر میندازم؟متاسفم تو اصلا منو نمیشناسی..."
با حرص خندید و دوباره گفت
"تو فکر میکنی من اونقدر ازت متنفرم که رازتو به کسی بگم؟راز جفتمو؟"
تهیونگ با شرمندگی گفت
"ولی رفتارت این رو نشون میده"
"وقتی یه شبه با جفتم ملاقات کردم و اون عوضی بدون اجازه مارکم کرد و مجبور شدم از خانوادم جدا شم حتی دوست پسرمو ول کنم جفت لعنتیم نباید انتظار داشته باشه مثل عاشقا رفتار کنم"
"ازم متنفر نیستی؟"
سولمین تکخندی کرد و گفت
"گرگم به سمت تو کشیده میشه..چطور ازت منتفر باشم؟"
سرشو پایین انداخت و با خجالتی که از سولمین بعید بود زمزمه کرد.
"توام...خب..تو ام جذابی..هر امگایی به سمتت کشیده میشه...پررو نشو دارم خوب رفتار میکنم.."
حقیقت این نبود...سولمین نمیتونست بگه وقتی تهیونگ لبشو میون دندوناش میگیره؛ میخواد طمع لباشو دوباره بچشه..یا وقتی شونه های عضله ای و پهنشو میبینه میخواد تو بغلش غرق بشه..چه قبول کنه و چه نکنه سولمین تک تک حرکاتشو..عادتاشو..حرفاشو همه و همه رو دوست داره..اگه شخصیتش این نبود میتونست به تهیونگ تکیه کنه و به دست الفاش سپرده شه
بچها پارت بعد راز مهمی فاش میشه
خیلی پارت بعد باحاله🥺🤧🤧
۵۷.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.