ziha عشق غیر قابل دسترس...
ZiHa
فصل دوم...پارت سیزدهم
جیمین؛
توی راه بودیم که به مامانم زنگ زدم و خواستم بهش بگم که اومدم کره:
مامان.ج:الو
جیمین:سلام مامان
مامان.ج:جیمین تویی؟
جیمین:اره مامان
مامان.ج:...
جیمین:الو؟مامان؟چرا جواب نمیدی؟داری گریه میکنی؟
مامان.ج:دلم برات تنگ شده پسرم دو سال و نیم میشه که از پیشم رفتی(با گریه)
جیمین:منم دلم برات تنگ شده مامان
مامان.جیمین:چرا شماره ات عوض شده؟
جیمین:چون توی کره ام
مامان.ج:چییی؟راست میگی؟(با تعجب و بغض)
جیمین:اره تا یکی دو ساعت دیگ پیشتم
مامان.ج:باشه پسرم منتظرتم
جیمین:میبینمت مامان
الیزا:حال مامانت خوب بود؟
جیمین:اره اما با شنیدن صدام گریه کرد
الیزا:اخه حتما خیلی دلتنگته
جیمین:اوهوم
&:بفرمایید اینم هتل چوانگ
جیمین:ممنون لطفا منتظر بمونید برمیگردم
شب شده بود چمدون الیزا رو برداشتم و رفتیم پذیرش،کلید اتاق رو برداشتم اتاق 317 برای الیزا بود توی طبقه سوم هتل،اتاق رو پیدا کردیم در رو باز کردم و با الیزا رفتم داخل،اتاق کوچیک و تمیزی بود یه تخت با ملاقه های سفید داشت و روبه روش تلویزیون بود چمدونش رو گذاشتم کنار تخت،الیزا چون خسته بود نشست روی تخت روبه روی من:
الیزا:تو دیگ برو منو تا اینجا رسوندی مامانت منتظره
جیمین:باشه عزیزم،کاری داشتی زنگ بزن
الیزا:خیل خب جیمین انقدر نگران نباش(با خنده)
راوی؛
جیمین بوسه ای به پیشونی الیزا زدو گفت:مراقب خودت باش من دیگ میرم
الیزا:باشه
بعد از چند ثانیه از بغل هم جدا شدن و جیمین رفت و کلید رو داد دست الیزا
الیزاهم دست و صورتش رو شست و چون احساس گرسنگی نمیکرد رفت روی تختش و خوابید...
فصل دوم...پارت سیزدهم
جیمین؛
توی راه بودیم که به مامانم زنگ زدم و خواستم بهش بگم که اومدم کره:
مامان.ج:الو
جیمین:سلام مامان
مامان.ج:جیمین تویی؟
جیمین:اره مامان
مامان.ج:...
جیمین:الو؟مامان؟چرا جواب نمیدی؟داری گریه میکنی؟
مامان.ج:دلم برات تنگ شده پسرم دو سال و نیم میشه که از پیشم رفتی(با گریه)
جیمین:منم دلم برات تنگ شده مامان
مامان.جیمین:چرا شماره ات عوض شده؟
جیمین:چون توی کره ام
مامان.ج:چییی؟راست میگی؟(با تعجب و بغض)
جیمین:اره تا یکی دو ساعت دیگ پیشتم
مامان.ج:باشه پسرم منتظرتم
جیمین:میبینمت مامان
الیزا:حال مامانت خوب بود؟
جیمین:اره اما با شنیدن صدام گریه کرد
الیزا:اخه حتما خیلی دلتنگته
جیمین:اوهوم
&:بفرمایید اینم هتل چوانگ
جیمین:ممنون لطفا منتظر بمونید برمیگردم
شب شده بود چمدون الیزا رو برداشتم و رفتیم پذیرش،کلید اتاق رو برداشتم اتاق 317 برای الیزا بود توی طبقه سوم هتل،اتاق رو پیدا کردیم در رو باز کردم و با الیزا رفتم داخل،اتاق کوچیک و تمیزی بود یه تخت با ملاقه های سفید داشت و روبه روش تلویزیون بود چمدونش رو گذاشتم کنار تخت،الیزا چون خسته بود نشست روی تخت روبه روی من:
الیزا:تو دیگ برو منو تا اینجا رسوندی مامانت منتظره
جیمین:باشه عزیزم،کاری داشتی زنگ بزن
الیزا:خیل خب جیمین انقدر نگران نباش(با خنده)
راوی؛
جیمین بوسه ای به پیشونی الیزا زدو گفت:مراقب خودت باش من دیگ میرم
الیزا:باشه
بعد از چند ثانیه از بغل هم جدا شدن و جیمین رفت و کلید رو داد دست الیزا
الیزاهم دست و صورتش رو شست و چون احساس گرسنگی نمیکرد رفت روی تختش و خوابید...
۲.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.