من خوشبختم
#من_خوشبختم
#پارت_۲
کلید رو درون در میندازم و از حیاط کوچیک خونمون رد میشم.
با بالا رفتن از چهار تا پله خونمون درو باز میکنم و دور تا دور خونرو برانداز میکنم...
هیچکس نبود.کفشامو در میارم و اروم اروم داخل خونه راه میرم.صدا میزنم:
_مامانی...بابایی...خونه این؟
صدایی نمیشنوم درحالی که به سمت اتاقم میرم مغنه ام رو از سرم میکشم و در اتاقو باز میکنم لباسامو عوض میکنم و به سمت گوشیم میرم
یک عالمه تماس از طرف ملینا.اخه این دختر کی رسیده بود خونه که این همه میس کال از طرفش داشتم؟روی اسمش دستمو کشیدم که صفحه تماس اومد.بعد از یک یا شاید دو بوق تماس برقرار شد و صدای ملینا به گوشم خورد...
با صدایی بلند گفتم:
_سلام.چه خبرته دختر انقدر زنگ میزنی؟تو کی رسیدی خونه؟
_سلام و زهر مار.معلوم هست کجایی تو؟میدونی چند ساعته پشت در منتظرتیم؟
_پشت در؟برای چی؟
_انگار که کلا یادت رفته امروز قرار بود بریم بیرون؟؟؟
دستم رو به پیشونیم زدم و لعنتی نثار فراموشی خودم کردم...داشتم تو ذهنم صورت قرمز و تپل ملینا رو تجسم میکردم...وای چه خنده دار شده بود...
_الوو؟زنده ای؟
_اهان.الان حاضر میشم
درحالی با دو به سمت کمد لباسام میرفتم ازش پرسیدم:
_تو فقط تنهایی؟
_نه مدی هم هست
ازاینکه به مدیا میگفت مدی خندم میگرفت البته منم به ملینا میگفتم ملی.ازش پرسیدم:
_یعنی دیگه کسی نیست؟
_چرا دونفر دیگه هستن...
_منم که خنگ نمیفهمم اونا کین
_حالا که فهمیدی که چی؟سریع حاضرشو بیا پایین تو ماشین منتظرتیم
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم تماسو قطع میکنه و دهنم باز میمونه از حرفی که میخواستم بزنم
مطمین بودم که با ارتین و ارتان هستن.
جالب بود دوتا خواهر دوقلو با دوتا برادر دوقلو.
ارتین و ملینا...
ارتان و مدیا...
سریع حاضر میشم و به سمت در خروجی میرم درو باز میکنم و با چشم دنبال ماشین شاستی بلند خارجی ارتان که مطمین بودم مثل جواهری بین این همه ماشین برق خواهد زد میگردم.
بالاخره ماشینشو پیدا میکنم درو میبندم و به سمت ماشین میرم.شیشه های دودی مانع از دید من به داخل ماشین میشد.یکی از شیشه ها پایین میاد و صورت قرمز ملینا نمایان میشه.خنده ای میکنم و به سمت در ماشین میرم و دستگیره رو میکشم...
مدیا رو صندلی کمک راننده کنار ارتان نشسته بود...
ملیناهم که کنار ارتین نشسته بود...
مجبور میشم برم عقب ماشین که به عنوان صندوق عقب ازش یاد میشد.اونجا میشینم و ماشین به حرکت درمیاد.
ارتین پرحرفه دوباره شروع میکنه.اصلا حوصلشو نداشتم
_به به مارسا خانوم چه عجب ما شما دخترا رو ملاقات کردیم!
_والا شما که هر روز ملینا جونتونو ملاقات میکنین.
_ملی که جای خود دارد ان شاالله چند روز دیگه میریم خونه هم.
_ان شاالله...من نمیدونم چجوری این غر غرورو میخوای تحمل کنی؟
_تحملش میکنم
مدیا زبون باز کرد:
_وای توروخدا بس کنید
از ارامش مدیا خوشم میومد ولی بعضی وقتاهم رو عصاب بود.
ارتان روبه ما کردو پرسید:
_حالا کجا بریم؟
ملینا با صدایی بلند گفت:
_معلومه پیتزا
مدیا گفت:
_نه خیر کافی شاپ
گفتم:
_اره همون کافی خوبه
ارتان:
_باشه کافی میریم
ارتین درحالی که انگار معترض بود گفت:
_منم که شلغمم
گفتم:
_مگه غیره اینه البته تا دیروز که برگ شلغم بودی.الان از خداتم باشه خود شلغمی
دیگه تا کافی شاپ چیزی نگفتم
به کافی شاپ که رسیدیم یک میز رو که گوشه ای از مغازه بود رو انتخاب کردیم و نشستیم ولی یک صندلی اضافه بود.تعجب کرده بودم اخه صندلی پنج تایی عم داشتیم حالا چرا شش تایی؟
ارتان بلند شدو گفت چی میخورین؟
همه گفتن قهوه...ولی من گفتم شکلات داغ.خیلی خوش میگذشت اذیتشون کنی...
درحالی که ارتان رفت ارتین هم دنبالش رفت و ما دخترا تنها شدیم.
میخواستم ازشون بپرسم که اون صندلی ماله کیه که مطمین بودم اگه از ملینا بپرسم منو مسخره میکنه.روبه مدیا کردم و یکم بهش نزدیک تر شدم.
سوالمو ازش پرسیدم که درجوابش سنیدم کسی قراره بیاد...
ولی اون کسی کی بود اخه؟
با ملینا به بیرون کافی شاپ رفتیم و روی صندلی نشستیم.
_از دستم ناراحتی؟
درحالی که روش به اون طرف بود گفت
_اره...
پارت بعدی وقتی که ۱۰تا لایک خورد
از پارت بعدی تازه رمان جون میگیره منتظر باشین....
#پارت_۲
کلید رو درون در میندازم و از حیاط کوچیک خونمون رد میشم.
با بالا رفتن از چهار تا پله خونمون درو باز میکنم و دور تا دور خونرو برانداز میکنم...
هیچکس نبود.کفشامو در میارم و اروم اروم داخل خونه راه میرم.صدا میزنم:
_مامانی...بابایی...خونه این؟
صدایی نمیشنوم درحالی که به سمت اتاقم میرم مغنه ام رو از سرم میکشم و در اتاقو باز میکنم لباسامو عوض میکنم و به سمت گوشیم میرم
یک عالمه تماس از طرف ملینا.اخه این دختر کی رسیده بود خونه که این همه میس کال از طرفش داشتم؟روی اسمش دستمو کشیدم که صفحه تماس اومد.بعد از یک یا شاید دو بوق تماس برقرار شد و صدای ملینا به گوشم خورد...
با صدایی بلند گفتم:
_سلام.چه خبرته دختر انقدر زنگ میزنی؟تو کی رسیدی خونه؟
_سلام و زهر مار.معلوم هست کجایی تو؟میدونی چند ساعته پشت در منتظرتیم؟
_پشت در؟برای چی؟
_انگار که کلا یادت رفته امروز قرار بود بریم بیرون؟؟؟
دستم رو به پیشونیم زدم و لعنتی نثار فراموشی خودم کردم...داشتم تو ذهنم صورت قرمز و تپل ملینا رو تجسم میکردم...وای چه خنده دار شده بود...
_الوو؟زنده ای؟
_اهان.الان حاضر میشم
درحالی با دو به سمت کمد لباسام میرفتم ازش پرسیدم:
_تو فقط تنهایی؟
_نه مدی هم هست
ازاینکه به مدیا میگفت مدی خندم میگرفت البته منم به ملینا میگفتم ملی.ازش پرسیدم:
_یعنی دیگه کسی نیست؟
_چرا دونفر دیگه هستن...
_منم که خنگ نمیفهمم اونا کین
_حالا که فهمیدی که چی؟سریع حاضرشو بیا پایین تو ماشین منتظرتیم
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم تماسو قطع میکنه و دهنم باز میمونه از حرفی که میخواستم بزنم
مطمین بودم که با ارتین و ارتان هستن.
جالب بود دوتا خواهر دوقلو با دوتا برادر دوقلو.
ارتین و ملینا...
ارتان و مدیا...
سریع حاضر میشم و به سمت در خروجی میرم درو باز میکنم و با چشم دنبال ماشین شاستی بلند خارجی ارتان که مطمین بودم مثل جواهری بین این همه ماشین برق خواهد زد میگردم.
بالاخره ماشینشو پیدا میکنم درو میبندم و به سمت ماشین میرم.شیشه های دودی مانع از دید من به داخل ماشین میشد.یکی از شیشه ها پایین میاد و صورت قرمز ملینا نمایان میشه.خنده ای میکنم و به سمت در ماشین میرم و دستگیره رو میکشم...
مدیا رو صندلی کمک راننده کنار ارتان نشسته بود...
ملیناهم که کنار ارتین نشسته بود...
مجبور میشم برم عقب ماشین که به عنوان صندوق عقب ازش یاد میشد.اونجا میشینم و ماشین به حرکت درمیاد.
ارتین پرحرفه دوباره شروع میکنه.اصلا حوصلشو نداشتم
_به به مارسا خانوم چه عجب ما شما دخترا رو ملاقات کردیم!
_والا شما که هر روز ملینا جونتونو ملاقات میکنین.
_ملی که جای خود دارد ان شاالله چند روز دیگه میریم خونه هم.
_ان شاالله...من نمیدونم چجوری این غر غرورو میخوای تحمل کنی؟
_تحملش میکنم
مدیا زبون باز کرد:
_وای توروخدا بس کنید
از ارامش مدیا خوشم میومد ولی بعضی وقتاهم رو عصاب بود.
ارتان روبه ما کردو پرسید:
_حالا کجا بریم؟
ملینا با صدایی بلند گفت:
_معلومه پیتزا
مدیا گفت:
_نه خیر کافی شاپ
گفتم:
_اره همون کافی خوبه
ارتان:
_باشه کافی میریم
ارتین درحالی که انگار معترض بود گفت:
_منم که شلغمم
گفتم:
_مگه غیره اینه البته تا دیروز که برگ شلغم بودی.الان از خداتم باشه خود شلغمی
دیگه تا کافی شاپ چیزی نگفتم
به کافی شاپ که رسیدیم یک میز رو که گوشه ای از مغازه بود رو انتخاب کردیم و نشستیم ولی یک صندلی اضافه بود.تعجب کرده بودم اخه صندلی پنج تایی عم داشتیم حالا چرا شش تایی؟
ارتان بلند شدو گفت چی میخورین؟
همه گفتن قهوه...ولی من گفتم شکلات داغ.خیلی خوش میگذشت اذیتشون کنی...
درحالی که ارتان رفت ارتین هم دنبالش رفت و ما دخترا تنها شدیم.
میخواستم ازشون بپرسم که اون صندلی ماله کیه که مطمین بودم اگه از ملینا بپرسم منو مسخره میکنه.روبه مدیا کردم و یکم بهش نزدیک تر شدم.
سوالمو ازش پرسیدم که درجوابش سنیدم کسی قراره بیاد...
ولی اون کسی کی بود اخه؟
با ملینا به بیرون کافی شاپ رفتیم و روی صندلی نشستیم.
_از دستم ناراحتی؟
درحالی که روش به اون طرف بود گفت
_اره...
پارت بعدی وقتی که ۱۰تا لایک خورد
از پارت بعدی تازه رمان جون میگیره منتظر باشین....
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.