فیک یونمین پارت دوم (مرد شنی)
در رویاهایش مشغول بود که ناگهان خوابی توجهش را جلب کرد.
یونگی بی تفاوت می خواست راهش را ادامه دهد ، اما احساس اشفتگی که باد زمستانی از شرق با خود به همراه می آورد باعث شد اخم هایش درهم برود.
سریع بلند شد و به سمتش رفت. 'بیمارستان؟'
یونگی با تعجب چوبش را روی شونه هایش گذاشت و به داخل بیمارستان رفت. دستگیره در شیشه ای را چند بار کشید اما در قفل بود.
وقتی از دیوار رد شد با چندشی خودش را تکان داد.
او رد شدن از دیوار متنفر است، اما چاره ای نداشت.
بیمارستان بزرگی بود.
پس از عبور از راهروهای فراوان. بالاخره به طبقه پنجم رسید.
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقی رفت که احساس اشفتگی زیادی داشت.
ساعت 3 بامداد بود اما پرستاران را اینجا و آنجا می دید و چون نمیتوانست او را ببیند با خیال راحت به راهش ادامه داد. بالاخره پیداش کرد.
اتاق 478.
یک لحظه اطراف را بررسی کرد، وقتی متوجه شد راهرو خالی است، سریع در را باز کرد و وارد اتاق 478 شد.
با دیدن پسری که در لباس بیمارستان هم شبیه فرشته بود نفسش بند اومد.
پسرک پوست سفید و لب های سرخی داشت و نفسهای داغ از لبهایش بیرون میآمد و هرازگاهی کلمات نامشخصی را زمزمه میکرد که به یونگی اطمینان میداد که پسر خوابهای خوبی نمیبیند.
یونگی چوبش را از روی شانه اش پایین آورد و به بالای تخت پسر رفت
اسمش...
خب انگار بد جایی تمامش کردم😂
به نظر شما کب میتونه باشه؟
میدونم گفتم پارت های بعدی رو طولانی مینویسم ولی امروز کلا خیلی کار داشتم و وقت نشد واقعا متاسفم و اینکه فردا ساعت ۸ شب به جای یک پارت دوتا پارت میزارم به عنوان معذرت خواهی💙
بازم ببخشید که امشب هم پارت کمی بود هم دیر پارت گذاشتم💙
یونگی بی تفاوت می خواست راهش را ادامه دهد ، اما احساس اشفتگی که باد زمستانی از شرق با خود به همراه می آورد باعث شد اخم هایش درهم برود.
سریع بلند شد و به سمتش رفت. 'بیمارستان؟'
یونگی با تعجب چوبش را روی شونه هایش گذاشت و به داخل بیمارستان رفت. دستگیره در شیشه ای را چند بار کشید اما در قفل بود.
وقتی از دیوار رد شد با چندشی خودش را تکان داد.
او رد شدن از دیوار متنفر است، اما چاره ای نداشت.
بیمارستان بزرگی بود.
پس از عبور از راهروهای فراوان. بالاخره به طبقه پنجم رسید.
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقی رفت که احساس اشفتگی زیادی داشت.
ساعت 3 بامداد بود اما پرستاران را اینجا و آنجا می دید و چون نمیتوانست او را ببیند با خیال راحت به راهش ادامه داد. بالاخره پیداش کرد.
اتاق 478.
یک لحظه اطراف را بررسی کرد، وقتی متوجه شد راهرو خالی است، سریع در را باز کرد و وارد اتاق 478 شد.
با دیدن پسری که در لباس بیمارستان هم شبیه فرشته بود نفسش بند اومد.
پسرک پوست سفید و لب های سرخی داشت و نفسهای داغ از لبهایش بیرون میآمد و هرازگاهی کلمات نامشخصی را زمزمه میکرد که به یونگی اطمینان میداد که پسر خوابهای خوبی نمیبیند.
یونگی چوبش را از روی شانه اش پایین آورد و به بالای تخت پسر رفت
اسمش...
خب انگار بد جایی تمامش کردم😂
به نظر شما کب میتونه باشه؟
میدونم گفتم پارت های بعدی رو طولانی مینویسم ولی امروز کلا خیلی کار داشتم و وقت نشد واقعا متاسفم و اینکه فردا ساعت ۸ شب به جای یک پارت دوتا پارت میزارم به عنوان معذرت خواهی💙
بازم ببخشید که امشب هم پارت کمی بود هم دیر پارت گذاشتم💙
۲.۳k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.