🖤پادشاه من🖤 پارت ۲۵
از زبان راوی:
جوری ا.ت و سویی رفتن که کسی نفهمید هوا تاریک شده بود که ا.ت گفت :
ا.ت: سویی تو اصن میدونی خونه ی ارباب پارک کجاس😕
سویی: بیخود نیس بهم میگن سویی😏
از زبان ا.ت :
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت عمارت یه دلشوره ای تو دلم بود انگار قراره اتفاقی بیفته رسیدیم به عمارت ارباب پارک از اونجایی که کلی بادیگارد اونجا بود قایمکی باید میرفتیم تو با سویی از روی دیوار رد شدیم و وارد عمارت شدیم خیلی قایمکی به سمت اتاق یونا رفتیم که با چیزی که دیدم شوکه شدم تمام دکوری های توی اتاق شکسته و خبری از یونا نیس به سویی نگاه کردم و گفتم :
ا.ت: سویی دزدینش😢
سویی: ببین خواهرتو پیدا میکنیم اروم باش😦
ا.ت: مطمئنی🥺
سویی:اره بیا بریم الان ساعت ۹:۴۰ دقیقه است ۲۰ دقیقه دیگه مهمونی شروع میشه باید خودمونو برسونیم 😟
ا.ت: بریم😣
از زبان کوک:
صبر کنین فردا من به زندگی این بادیگاردا پایان میدم بهشون گفتم نزار ا.ت بیاد بالا اههه
از زبان ا.ت:
منو سویی خودمونو روسوندیم به عمارت جئون ساعت ۱۰:۱۰ بود زمانی که وارد عمارت شدیم برقا قطع شد و صدای تیر اندازی بودن مطمئنم کار لوسیفر بود که حواس ارباب هامونو پرت کنه که یهو یه نفر دهنمو گرفت و بیهوشم کرد سویی از دستشون در رف اما منو نتونست نجات بده که من با پام زدم اونجای یارو و فرار کردم که یهو برقا اومد و تیراندازی قطع شد لوسیفر وسط سالن دیدم که خواهرمو گرفته بود و رو سرش اسلحه گذاشته بود و گفت :
لوسیفر: خب من جون این خانوم کوچولو رو در ازای خواهرش معامله میکنم 😈
جیمین: اگه یه مو از سرش کم شو میکشمت مرتیکه ی اشغالللللللل 😡 ( یه چیزی فرا تر از عربده)
کوک: تو الان چه گهی خوردی در ازای ا.تتتت تو گه میخوریو هفت جد آبادت😡
لوسیفر: خانوم کوچولو اربابات میخوان بمیرن دیگه تقصیر من نیس😏
ا.ت: باشه باشه باهات میام😫
داشتم باهاش میرفتم که...........
( بچه ها فیکو تموم کنم از ویس میرم😔)
جوری ا.ت و سویی رفتن که کسی نفهمید هوا تاریک شده بود که ا.ت گفت :
ا.ت: سویی تو اصن میدونی خونه ی ارباب پارک کجاس😕
سویی: بیخود نیس بهم میگن سویی😏
از زبان ا.ت :
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت عمارت یه دلشوره ای تو دلم بود انگار قراره اتفاقی بیفته رسیدیم به عمارت ارباب پارک از اونجایی که کلی بادیگارد اونجا بود قایمکی باید میرفتیم تو با سویی از روی دیوار رد شدیم و وارد عمارت شدیم خیلی قایمکی به سمت اتاق یونا رفتیم که با چیزی که دیدم شوکه شدم تمام دکوری های توی اتاق شکسته و خبری از یونا نیس به سویی نگاه کردم و گفتم :
ا.ت: سویی دزدینش😢
سویی: ببین خواهرتو پیدا میکنیم اروم باش😦
ا.ت: مطمئنی🥺
سویی:اره بیا بریم الان ساعت ۹:۴۰ دقیقه است ۲۰ دقیقه دیگه مهمونی شروع میشه باید خودمونو برسونیم 😟
ا.ت: بریم😣
از زبان کوک:
صبر کنین فردا من به زندگی این بادیگاردا پایان میدم بهشون گفتم نزار ا.ت بیاد بالا اههه
از زبان ا.ت:
منو سویی خودمونو روسوندیم به عمارت جئون ساعت ۱۰:۱۰ بود زمانی که وارد عمارت شدیم برقا قطع شد و صدای تیر اندازی بودن مطمئنم کار لوسیفر بود که حواس ارباب هامونو پرت کنه که یهو یه نفر دهنمو گرفت و بیهوشم کرد سویی از دستشون در رف اما منو نتونست نجات بده که من با پام زدم اونجای یارو و فرار کردم که یهو برقا اومد و تیراندازی قطع شد لوسیفر وسط سالن دیدم که خواهرمو گرفته بود و رو سرش اسلحه گذاشته بود و گفت :
لوسیفر: خب من جون این خانوم کوچولو رو در ازای خواهرش معامله میکنم 😈
جیمین: اگه یه مو از سرش کم شو میکشمت مرتیکه ی اشغالللللللل 😡 ( یه چیزی فرا تر از عربده)
کوک: تو الان چه گهی خوردی در ازای ا.تتتت تو گه میخوریو هفت جد آبادت😡
لوسیفر: خانوم کوچولو اربابات میخوان بمیرن دیگه تقصیر من نیس😏
ا.ت: باشه باشه باهات میام😫
داشتم باهاش میرفتم که...........
( بچه ها فیکو تموم کنم از ویس میرم😔)
۹.۳k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.