رمان می گل فصل(4)
رمان می گل فصل(4)
-خب؟؟؟بپرس...!!!
-هیچی بی خیال!
شهروز منو رو از دست گارسون گرفت و گفت:دلم میخواد بدونم در موردم چه فکری میکنی!
بعد نگاهی به منو کرد و و گرفتتش سمت می گل:چی میخوری؟
-فرقی نداره!
-من از این جواب متنفرم...مگه میشه فرقی نداشته باشه یه نگاه بکن یه چیزی انتخاب کن!
می گل نگاه کرد و گفت:من نمیدونم اینجا چیش خوبه!
-همه چیش خوبه...تو انتخاب کن.
-من میگو میخورم...
منو رو بست و گذاشت کنار و گفت:خب؟بپرس!
-فکر میکنی در موردت چه فکری میکنم؟
-یه روز از اینکه سوال و با سوال جواب بدی خسته میشی...ولی اشکال نداره...قراره من جواب بدم..من فکر میکنم تو فکر میکنی من یه ادم عیاش خوش گذرون خانوم باز...بی مسئولیتم!
-می گل لبخند پهنی زد و گفت:تو که همه اینهارو میدونی چرا خودت و درست نمیکنی؟
گارسون:سفارش میدید اقا شهروز؟
-2 تا میگو با مخلفات همیشگی!
-چشم!
-چون هیچ کودوم از اینها نیستم!
-جدی فکر میکنی نیستی؟
-نه نیستم...تو تعریفت از این صفات چیه؟
-همین کارایی که تو میکنی...
-اما من تعریفم فرق میکنه..من تعریف خودم و میگم بعد قضاوت کن!
من عیاش نیستم...ادم عیاش روز و شب و وقت و بی وقت پی خوشگذرونیشه...اگر اهل مشروب باشه همیشه مسته اگر معتاد باشه همیشه نئشه است..قمار باز باشه همیشه پای میز...خلاصه کار نمیکنه....اما من نه...من تفریحم خلاصه شدس به شبهای جمعه.....همین...همیشه مست نیستم...حتی تو مهمونیها هم به اندازه میخورم
خوش گذرون هستم...یعنی سعی میکنم تو همه شرایطی خوش بگذرونم..دوست دارم از لحظات زندگیم لذت ببرم!اما زندگی و کارم و فدای عشق و حال و خوش گذرونی نمیکنم!خانوم باز نیستم..ادم خانوم باز چشمش دنبال هر زنی میره....براش مهم نیست طرفش چیکاره است شوهر داره؟نداره؟ در آن واحد با چند نفر میپره و..... اما من نه من یکی و دارم تا مدتها باهاش هستم تا وقتی هم که باهاشم به کس دیگه فکرم نمیکنم!بی مسئولیتم...(مکث کر)د....هستم....نباید تنهات میذاشتم!ا
-نه!!!نه!!!من اصلا منظورم خودم نبودم...کلی گفتم.
-اما من خودم ....بی خیال...چرا غذا رو نمیاره!
عزم رفتن کرد که گارسون از در رستوران بیرون اومد
-خب...اورد!!!
شروع کردن به خوردن..
می گل:از کی شروع میکنیم به پیانو زدن؟
-از وقتی پات خوب بشه!
-من با دستم قراره پیانو بزنم...به پام چه ربطی داره!
شهروز لبخندی به می گل زد و مثل پدری که با بچه اش حرف میزنه بینیش و گرفت و کمی تکون داد و گفت:اینقدر خوشمزه نباش...میخورمتااا!!!
می گل که با این حرف جواب نگرفته بود گفت:جدی گفتم!
-منم جدی گفتم...دختر خوب با پات باید پدال بگیری...
-آهاااا...خب نمیدونستم!!!
-خب؟؟؟دیگه؟؟
-دیگه چی؟
-سوال؟
-حالا میپرسم!..میترسم یه چیزی بگم نحسی سیزده دامن گیرمون بشه!
-من یه سوال بپرسم؟
-بپرسید!
-میتونم بپرسم چه حسی نسبت به من..نسبت به زندگی با من داری؟
می گل بی خبر از انقلاب درونی شهروز برای دونستن جواب این سوال گفت:حس یه حامی...یه مردی که میتونه مثل یه پدر تکیه گاهم باشه!از همه لحاظ حمایتم کنه!
با شنیدن کلمه پدر اب یخ و ریختن رو شهروز....زیر لب واژه پدر رو زمزمه کرد!دل و زد به دریا و پرسید:چرا پدر؟
-می گل شوک زده از این سوال گفت:خب؟؟؟پس مثل چی؟به نظر من یه پدر میتونه بدون چشم داشت به دخترش کمک کنه....حتی یه دوست خوب نمیتونه همه جوانب و رعایت کنه!
در واقع با این حرف یکی به نعل زد یکی به میخ...هم از شهروز تعریف کرد هم بهش فهموند که پاش و از گلیمش دراز تر نکنه...اما از اونطرف شهروز خوشحال از این حس امنیتی که تو می گل بوجود اورده و ناراحت از تعبیر نسبتش حال خوبی نداشت....با خودش گفت:درستش میکنم....حست و تغییر میدم!
به آقا شهروز گل....این طرفا؟؟؟
شهروز سرش و بلند کرد و با مردی که روبروش بود دست داد و تعارف کرد بشینه..مرد نگاه متعجبی به می گل کرد..اما چیزی نپرسید...
-نمیومدی؟؟؟
-به پام استراحت دادم..بعد از عمل نه اسکی رفتم نه سواری....امروز یه کوچولو سوار شدم.. دلم برای کادیلاک تنگ شده بود!البته میومدم بهش سر میزدم!!!
-پس دیگه میبینیمت...
-ایشالله...
با هم دست دادن و مرد رفت...
-ماشینت و گذاشتی اینجا؟
-ماشینم و؟؟؟آره دیگه گذاشتم تو پارکینگ!
-نه!!!منظورم کادیلاکه!!
شهروز قهقهه زد...طوری که نمیتونست جلوی خنده اش و بگیره...می گل لیوان نوشابه رو گرفت طرفش...اما شهروز پسش زد...بعد از اینکه خوب خندید اروم شد...دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره اما می گل ناخواسته دستش و کشید...شهروز گفت:کادیلاک اسبمه عزیزم...همون که دیدیش!
-آها!!!
-در ضمن...ادم وقتی باباش میخواد دستش و بگیره مانع نمیشه!
می گل پوزخند زد..
*.کاش یه قدرتی داشتم میتونستم ذهنش و بخونم...این هوسه یا عشق؟
-هر چی که هست...به تو چه؟
-پات و عمل کردی؟
-اوهوم...2-3 سال پیش تو اسکی پام پیچ خور
-خب؟؟؟بپرس...!!!
-هیچی بی خیال!
شهروز منو رو از دست گارسون گرفت و گفت:دلم میخواد بدونم در موردم چه فکری میکنی!
بعد نگاهی به منو کرد و و گرفتتش سمت می گل:چی میخوری؟
-فرقی نداره!
-من از این جواب متنفرم...مگه میشه فرقی نداشته باشه یه نگاه بکن یه چیزی انتخاب کن!
می گل نگاه کرد و گفت:من نمیدونم اینجا چیش خوبه!
-همه چیش خوبه...تو انتخاب کن.
-من میگو میخورم...
منو رو بست و گذاشت کنار و گفت:خب؟بپرس!
-فکر میکنی در موردت چه فکری میکنم؟
-یه روز از اینکه سوال و با سوال جواب بدی خسته میشی...ولی اشکال نداره...قراره من جواب بدم..من فکر میکنم تو فکر میکنی من یه ادم عیاش خوش گذرون خانوم باز...بی مسئولیتم!
-می گل لبخند پهنی زد و گفت:تو که همه اینهارو میدونی چرا خودت و درست نمیکنی؟
گارسون:سفارش میدید اقا شهروز؟
-2 تا میگو با مخلفات همیشگی!
-چشم!
-چون هیچ کودوم از اینها نیستم!
-جدی فکر میکنی نیستی؟
-نه نیستم...تو تعریفت از این صفات چیه؟
-همین کارایی که تو میکنی...
-اما من تعریفم فرق میکنه..من تعریف خودم و میگم بعد قضاوت کن!
من عیاش نیستم...ادم عیاش روز و شب و وقت و بی وقت پی خوشگذرونیشه...اگر اهل مشروب باشه همیشه مسته اگر معتاد باشه همیشه نئشه است..قمار باز باشه همیشه پای میز...خلاصه کار نمیکنه....اما من نه...من تفریحم خلاصه شدس به شبهای جمعه.....همین...همیشه مست نیستم...حتی تو مهمونیها هم به اندازه میخورم
خوش گذرون هستم...یعنی سعی میکنم تو همه شرایطی خوش بگذرونم..دوست دارم از لحظات زندگیم لذت ببرم!اما زندگی و کارم و فدای عشق و حال و خوش گذرونی نمیکنم!خانوم باز نیستم..ادم خانوم باز چشمش دنبال هر زنی میره....براش مهم نیست طرفش چیکاره است شوهر داره؟نداره؟ در آن واحد با چند نفر میپره و..... اما من نه من یکی و دارم تا مدتها باهاش هستم تا وقتی هم که باهاشم به کس دیگه فکرم نمیکنم!بی مسئولیتم...(مکث کر)د....هستم....نباید تنهات میذاشتم!ا
-نه!!!نه!!!من اصلا منظورم خودم نبودم...کلی گفتم.
-اما من خودم ....بی خیال...چرا غذا رو نمیاره!
عزم رفتن کرد که گارسون از در رستوران بیرون اومد
-خب...اورد!!!
شروع کردن به خوردن..
می گل:از کی شروع میکنیم به پیانو زدن؟
-از وقتی پات خوب بشه!
-من با دستم قراره پیانو بزنم...به پام چه ربطی داره!
شهروز لبخندی به می گل زد و مثل پدری که با بچه اش حرف میزنه بینیش و گرفت و کمی تکون داد و گفت:اینقدر خوشمزه نباش...میخورمتااا!!!
می گل که با این حرف جواب نگرفته بود گفت:جدی گفتم!
-منم جدی گفتم...دختر خوب با پات باید پدال بگیری...
-آهاااا...خب نمیدونستم!!!
-خب؟؟؟دیگه؟؟
-دیگه چی؟
-سوال؟
-حالا میپرسم!..میترسم یه چیزی بگم نحسی سیزده دامن گیرمون بشه!
-من یه سوال بپرسم؟
-بپرسید!
-میتونم بپرسم چه حسی نسبت به من..نسبت به زندگی با من داری؟
می گل بی خبر از انقلاب درونی شهروز برای دونستن جواب این سوال گفت:حس یه حامی...یه مردی که میتونه مثل یه پدر تکیه گاهم باشه!از همه لحاظ حمایتم کنه!
با شنیدن کلمه پدر اب یخ و ریختن رو شهروز....زیر لب واژه پدر رو زمزمه کرد!دل و زد به دریا و پرسید:چرا پدر؟
-می گل شوک زده از این سوال گفت:خب؟؟؟پس مثل چی؟به نظر من یه پدر میتونه بدون چشم داشت به دخترش کمک کنه....حتی یه دوست خوب نمیتونه همه جوانب و رعایت کنه!
در واقع با این حرف یکی به نعل زد یکی به میخ...هم از شهروز تعریف کرد هم بهش فهموند که پاش و از گلیمش دراز تر نکنه...اما از اونطرف شهروز خوشحال از این حس امنیتی که تو می گل بوجود اورده و ناراحت از تعبیر نسبتش حال خوبی نداشت....با خودش گفت:درستش میکنم....حست و تغییر میدم!
به آقا شهروز گل....این طرفا؟؟؟
شهروز سرش و بلند کرد و با مردی که روبروش بود دست داد و تعارف کرد بشینه..مرد نگاه متعجبی به می گل کرد..اما چیزی نپرسید...
-نمیومدی؟؟؟
-به پام استراحت دادم..بعد از عمل نه اسکی رفتم نه سواری....امروز یه کوچولو سوار شدم.. دلم برای کادیلاک تنگ شده بود!البته میومدم بهش سر میزدم!!!
-پس دیگه میبینیمت...
-ایشالله...
با هم دست دادن و مرد رفت...
-ماشینت و گذاشتی اینجا؟
-ماشینم و؟؟؟آره دیگه گذاشتم تو پارکینگ!
-نه!!!منظورم کادیلاکه!!
شهروز قهقهه زد...طوری که نمیتونست جلوی خنده اش و بگیره...می گل لیوان نوشابه رو گرفت طرفش...اما شهروز پسش زد...بعد از اینکه خوب خندید اروم شد...دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره اما می گل ناخواسته دستش و کشید...شهروز گفت:کادیلاک اسبمه عزیزم...همون که دیدیش!
-آها!!!
-در ضمن...ادم وقتی باباش میخواد دستش و بگیره مانع نمیشه!
می گل پوزخند زد..
*.کاش یه قدرتی داشتم میتونستم ذهنش و بخونم...این هوسه یا عشق؟
-هر چی که هست...به تو چه؟
-پات و عمل کردی؟
-اوهوم...2-3 سال پیش تو اسکی پام پیچ خور
۲۵۲.۸k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.