رمان من اشتباه پارت چهل و سه
- ماه منه دیگه!
دریا از خجالت سرخ شد. چند ساعتی دور هم خوش بودیم تا پندار یاالله گفت و داخل اومد. کنارش یک دختر با هیکل متوسط، قد کوتاه، چشم های مشکی که یکیش بسته بود. پوست سفید، مانتو دودی و شلوار یشمی با شال گلبهی که موهای خوش حالت مشکیش بی نظم بیرون زده بود. قیافه ش بدک نبود و آرامش نگاهش بیشتر جلب توجه می کرد. لحجه غلیظی داشت.
دریا خریدهاش رو نشون داد و کلی ذوق کردیم. روز عقد رسید. بک لباس بنفش کوتاه برای نوا خریدیم که تل ستش هم روی سرش می زد. چند روز خواهر هی لباس رو می پوشید، جلوی آینه می رفت و می خوند:
-مامانم عروس شده، من دختر عروس شدم
مامانی ناناز شده، من #خوشگل بابا شدم.
با این شعر که پنهان یادش داده بود کیف می کرد. قرار شد روز عروسی برای اینکه توی دست و پا نباشه با من بیاد. اول ماشین رو بردیم گل فروشی و در حالی که بچه با گل ها مشغول بود.
با حریر سفید و گل آلاله و گل رز تزیینش کردیم. دست گل آلاله برام آماده کردن و ربان مسی دورش زدیم. فیلم بردار #فیلم می گرفت. به آرایشگاه که رفتیم نوا اصرار کرد موهای اون رو هم کوتاه کنیم و اصلا هم کوتاه نمی اومد. پندار گفت:
- ای بابا به زن ها می دادیمش که بهتره بود.
آخر سر آرایشگر گفت:
- برات موهات رو خوشگل می کنم.
و با ژل و سشوار به جون موهای بچه افتاد. نوا با اکراه بعد از دیدن پایان کار راضی شد. سوار ماشین شدیم و کمربندش رو بستم و به آرایشگاه رفتیم. نوا هنوز بابایی صدام می زد و از اتفاق های افتاده هیچ متوجه نمی شد.
به آرایشگاه که رسیدیم به همراه فیلم بردار بالا رفتم و نوا هم دست پندار رو گرفته بود. دریا پشتش به من بود. جلو رفتم و پشت سرش قرار گرفتم. آروم به شونه ش زدم. برنگشت دوباره زدم برگشت اما قبل از اینکه برگرده من پشتم رو بهش کردم. همه خندیدن. با خنده گفت:
- فرزاد!
با این حرفش لبخند از روی لب من رفت و نگاه های متعجب بقیه و نگاه ناامید پنهان رو به همراه داشت. جو سنگینی شد. به سمتش برگشتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش.
دوباره شادی به جمع برگشت اما به من نه. دریا به پشتم چنگ انداخت تا دلجویی کنه. بدون اینکه نگاهش کنم بازوش رو گرفتم و راه افتادم. فیلم بردار چند عکس گرفت و شال بنفشش رو سرش انداختم. وقتی داشتم شال رو می نداختم یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد. اشک توی چشم حلقه زده بود. لبخندی زدم و پیشونیش رو بوسیدم. اون هم لبخند زد.
نوا با دیدن دریا به سمتش دوید و دریا بغلش کرد. نوا قصد جدا شدن نداشت پس با یک دست اون رو بلند کردم و با دست دیگه دست مامانش رو گرفتم و به سمت ماشین رفتیم. در رو براش باز کردم و کمکش کردم بشینه. بعد نوا رو عقب نشوندم و خودم سوار شدم
دریا از خجالت سرخ شد. چند ساعتی دور هم خوش بودیم تا پندار یاالله گفت و داخل اومد. کنارش یک دختر با هیکل متوسط، قد کوتاه، چشم های مشکی که یکیش بسته بود. پوست سفید، مانتو دودی و شلوار یشمی با شال گلبهی که موهای خوش حالت مشکیش بی نظم بیرون زده بود. قیافه ش بدک نبود و آرامش نگاهش بیشتر جلب توجه می کرد. لحجه غلیظی داشت.
دریا خریدهاش رو نشون داد و کلی ذوق کردیم. روز عقد رسید. بک لباس بنفش کوتاه برای نوا خریدیم که تل ستش هم روی سرش می زد. چند روز خواهر هی لباس رو می پوشید، جلوی آینه می رفت و می خوند:
-مامانم عروس شده، من دختر عروس شدم
مامانی ناناز شده، من #خوشگل بابا شدم.
با این شعر که پنهان یادش داده بود کیف می کرد. قرار شد روز عروسی برای اینکه توی دست و پا نباشه با من بیاد. اول ماشین رو بردیم گل فروشی و در حالی که بچه با گل ها مشغول بود.
با حریر سفید و گل آلاله و گل رز تزیینش کردیم. دست گل آلاله برام آماده کردن و ربان مسی دورش زدیم. فیلم بردار #فیلم می گرفت. به آرایشگاه که رفتیم نوا اصرار کرد موهای اون رو هم کوتاه کنیم و اصلا هم کوتاه نمی اومد. پندار گفت:
- ای بابا به زن ها می دادیمش که بهتره بود.
آخر سر آرایشگر گفت:
- برات موهات رو خوشگل می کنم.
و با ژل و سشوار به جون موهای بچه افتاد. نوا با اکراه بعد از دیدن پایان کار راضی شد. سوار ماشین شدیم و کمربندش رو بستم و به آرایشگاه رفتیم. نوا هنوز بابایی صدام می زد و از اتفاق های افتاده هیچ متوجه نمی شد.
به آرایشگاه که رسیدیم به همراه فیلم بردار بالا رفتم و نوا هم دست پندار رو گرفته بود. دریا پشتش به من بود. جلو رفتم و پشت سرش قرار گرفتم. آروم به شونه ش زدم. برنگشت دوباره زدم برگشت اما قبل از اینکه برگرده من پشتم رو بهش کردم. همه خندیدن. با خنده گفت:
- فرزاد!
با این حرفش لبخند از روی لب من رفت و نگاه های متعجب بقیه و نگاه ناامید پنهان رو به همراه داشت. جو سنگینی شد. به سمتش برگشتم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش.
دوباره شادی به جمع برگشت اما به من نه. دریا به پشتم چنگ انداخت تا دلجویی کنه. بدون اینکه نگاهش کنم بازوش رو گرفتم و راه افتادم. فیلم بردار چند عکس گرفت و شال بنفشش رو سرش انداختم. وقتی داشتم شال رو می نداختم یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد. اشک توی چشم حلقه زده بود. لبخندی زدم و پیشونیش رو بوسیدم. اون هم لبخند زد.
نوا با دیدن دریا به سمتش دوید و دریا بغلش کرد. نوا قصد جدا شدن نداشت پس با یک دست اون رو بلند کردم و با دست دیگه دست مامانش رو گرفتم و به سمت ماشین رفتیم. در رو براش باز کردم و کمکش کردم بشینه. بعد نوا رو عقب نشوندم و خودم سوار شدم
۲۲.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.