ندیمه عمارت p:⁸⁷
سوکتش محلت فرو رفتن دوباره توی فکر و بهم داد... :اینارو گفتم که از تو فکر بکشمت بیرون نه اینکه تو فکر فرو ببرمت..
با صدای خند ارومش سرمو بالا آوردم و حرفش روی لب منم خنده اورد..چرا انقد خوب حرف میزنه؟
هامین :خب ... به چی فکر میکردی؟
هایون:به حرفات ...قشنگ حرف میزنی...
هامین:اون که صد البته....ولی منظورم قبل از اینکه من بیام بود...
دستامو دور پاهام حلقه کردم ...هوا کم کم داشت به سمت خنکی می رفت...با این کار سعی داشتم خودمو گرم نگه دارم
هایون:خیلی دوست دارم بگم چیز مهمی نبود...اما اینطور نیست..
هامین:میشنوم...
هایون:به حرفات توی بیمارستان... قبول کردم تهیونگ.....به عنوان....یه پدر...اون شب تا صبح به حرفات فکر کردم.... دیدم منم دلم خانواده میخواد.. خانواده ای که فقط برای خودم باشه
هامین:هوممم...جالب شد...
نفسمو حبس کردم اروم گفتم:دلم میخواد داشته باشمش...
واکنشی نشون نداد این یکم ارومم می کرد..
نفسم و بیرون دادم حالا انگار حرف زدن برام راحت تر شد ..
هایون:تنها گامی که من توی این میسر تونستم بر دارم قبول کردن تهیونگ به عنوان یه پدر بود... اما کسی که باید این مسیر و تکمیل کنه من نیستم... مامانه!...من جفتشون و با هم میخوام مثل یه خانواده اما میترسم....میترسم این شکافت بیس سال رو هیچی نتونه پر نکنه...
هامین:من وقتی دنبالتون گشتم قول یه خانواده رو به خودم دادم....مطمئن باش یکی اینجا هست که تمام تلاشش و میکنه حتی اگه خودش به خواسته اش نرسید تو برسی...
نمیدونستم چطور باید ازش ممنون باشم...حتی اگه این حرفا در حد یه گپ کوچیک خواهر برادری بود باید ممنون میبودم که فکرای منفی و ازم دور کرد هرچند بعید میدونم در حد حرف باشه!..
(جونگ کوک)
کوک:واقعا لازم بود این کار و بکنی؟
تهیونگ:کدوم کار؟
جونگ کوک:اینکه هنوز تق و لق میزنی ولی خودتو مرخص کردی!
تهیونگ:داشتن کلافه ام میکردن...
کوک:کلافهع؟....بیس سال از دستت راحت بودم تف تو روح باعث و بانی این دیدار دوباره...
نیش خندی زد که کلافه ترم کرد....بعد این همه سال رفاقت هنوز نمی میدونستم این نیش خند یعنی کم اوردم تو بردی...یا نزار دهنمو باز کنم برینم بهت!....دندون قریچه کردم و پاتند کردم سمت ماشین و در سمت شاگرد و باز کردم...که نگاه معنا داری بهم کرد...قیافمو جمع کردم و گفتم:نترس این چند سال ذائقه ام عوض نشده هنوزم به دخترا گرایش دارم...
کوفتی زیر لب گفت که خیلی واضح به گوشم رسید...هرچند این پسر بی پروا بود...یعنی نه اینکه یواش بگه که من نشونم خدایی نکرده!! ... معمولا انقد یواش حرف زدن نشون از خستگی بود...کشش ندادم و سریع در و بستم و خودمم سوار شدمو به سمت عمارت اقازاده حرکت کردیم...
با صدای خند ارومش سرمو بالا آوردم و حرفش روی لب منم خنده اورد..چرا انقد خوب حرف میزنه؟
هامین :خب ... به چی فکر میکردی؟
هایون:به حرفات ...قشنگ حرف میزنی...
هامین:اون که صد البته....ولی منظورم قبل از اینکه من بیام بود...
دستامو دور پاهام حلقه کردم ...هوا کم کم داشت به سمت خنکی می رفت...با این کار سعی داشتم خودمو گرم نگه دارم
هایون:خیلی دوست دارم بگم چیز مهمی نبود...اما اینطور نیست..
هامین:میشنوم...
هایون:به حرفات توی بیمارستان... قبول کردم تهیونگ.....به عنوان....یه پدر...اون شب تا صبح به حرفات فکر کردم.... دیدم منم دلم خانواده میخواد.. خانواده ای که فقط برای خودم باشه
هامین:هوممم...جالب شد...
نفسمو حبس کردم اروم گفتم:دلم میخواد داشته باشمش...
واکنشی نشون نداد این یکم ارومم می کرد..
نفسم و بیرون دادم حالا انگار حرف زدن برام راحت تر شد ..
هایون:تنها گامی که من توی این میسر تونستم بر دارم قبول کردن تهیونگ به عنوان یه پدر بود... اما کسی که باید این مسیر و تکمیل کنه من نیستم... مامانه!...من جفتشون و با هم میخوام مثل یه خانواده اما میترسم....میترسم این شکافت بیس سال رو هیچی نتونه پر نکنه...
هامین:من وقتی دنبالتون گشتم قول یه خانواده رو به خودم دادم....مطمئن باش یکی اینجا هست که تمام تلاشش و میکنه حتی اگه خودش به خواسته اش نرسید تو برسی...
نمیدونستم چطور باید ازش ممنون باشم...حتی اگه این حرفا در حد یه گپ کوچیک خواهر برادری بود باید ممنون میبودم که فکرای منفی و ازم دور کرد هرچند بعید میدونم در حد حرف باشه!..
(جونگ کوک)
کوک:واقعا لازم بود این کار و بکنی؟
تهیونگ:کدوم کار؟
جونگ کوک:اینکه هنوز تق و لق میزنی ولی خودتو مرخص کردی!
تهیونگ:داشتن کلافه ام میکردن...
کوک:کلافهع؟....بیس سال از دستت راحت بودم تف تو روح باعث و بانی این دیدار دوباره...
نیش خندی زد که کلافه ترم کرد....بعد این همه سال رفاقت هنوز نمی میدونستم این نیش خند یعنی کم اوردم تو بردی...یا نزار دهنمو باز کنم برینم بهت!....دندون قریچه کردم و پاتند کردم سمت ماشین و در سمت شاگرد و باز کردم...که نگاه معنا داری بهم کرد...قیافمو جمع کردم و گفتم:نترس این چند سال ذائقه ام عوض نشده هنوزم به دخترا گرایش دارم...
کوفتی زیر لب گفت که خیلی واضح به گوشم رسید...هرچند این پسر بی پروا بود...یعنی نه اینکه یواش بگه که من نشونم خدایی نکرده!! ... معمولا انقد یواش حرف زدن نشون از خستگی بود...کشش ندادم و سریع در و بستم و خودمم سوار شدمو به سمت عمارت اقازاده حرکت کردیم...
۳۹.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.