چند پارتی (وقتی میخواستی سوپرایزش کنی ولی...) پارت ۲(آخر)
#هان
#استری_کیدز
کشون کشون همینطور که تمام بدنت کبود و زخمی بود به سمت خونه رفتی....هنوز کامل نتونسته بودی بخاطر درد شدیدی که داشتی دکمه های لباست رو ببندی و فقط سوتنیت رو به زور تنت کرده بودی....
حتی نمیدونستی ساعت چنده...فقط میدونستی که چندین ساعته که اونا توی اون کوچه ی خراب شده داشتن هر کاری که میخواستن با بدنت میکردن...
بی حال به سمت در خونه رفتی و تقی آروم به در زدی...
جیسونگ بعد از لحظه ای کوتاه در رو با نگرانی باز کرد و با دیدن تو که با چشمایی بی حال و نیمه باز درحالی که موهات پریشون بود و لباسات پاره شده بودن و بدنی کبود داشتی...نگرانی و ترسش چندین و چند برابر شد
_ ا...ا..ا.ت....
چشماش گشاد شده بود و توی شوک رفت و تورو محکم توی بغلش گرفت و به داخل خونه کشید...
با چشمای اشکی بهت خیره شد
_ ع..عشقم...چ...چیشده ؟
بی حال بودی و حتی نمیتونستی از حجم دردی که داشتی کوچیکترین حرفی بزنی
_ عشقم...چ..چیشده؟....چ..چ اتفاقی ا...افتاده ؟
هرگز جیسونگ رو اینطور نگران ندیده بودی...
تورو محکم توی بغلش فشرده بود و نوازشت میکرد
_ عشقم عشقم...چ..چیشده ؟
دست های لرزونت رو به سمت صورتش بردی و آروم نوازشش کردی...
+ م... متاسفم....
جیسونگ محکم تورو به خودش فشرد و حالا هق هقاش اوج گرفتن
_ عشقم... عزیزم هق هق...
.
.
چندین ساعت گذشته بود و هان تورو به بیمارستان برد...ضربه های شدیدی بهت خورده بود و یک ت.ج.ا.وز...خشن بهت توسط چهار نفر شده بود و این باعث شد هان کنترلش رو از دست بده و به زمین و زمان فوش بده....هر چی نباشه اون عشقش بود...تمام وجود و داراییش و قطعا وقتی فهمید اینقدر بی رحمانه باهاش همچنین کار کثیفی رو کردن...نتوسنت تحمل کنه
_ تیکه تیکشونمیکنم ....قسممیخورم عشقم.....کاری میکنم به پات بیوفتن
#استری_کیدز
کشون کشون همینطور که تمام بدنت کبود و زخمی بود به سمت خونه رفتی....هنوز کامل نتونسته بودی بخاطر درد شدیدی که داشتی دکمه های لباست رو ببندی و فقط سوتنیت رو به زور تنت کرده بودی....
حتی نمیدونستی ساعت چنده...فقط میدونستی که چندین ساعته که اونا توی اون کوچه ی خراب شده داشتن هر کاری که میخواستن با بدنت میکردن...
بی حال به سمت در خونه رفتی و تقی آروم به در زدی...
جیسونگ بعد از لحظه ای کوتاه در رو با نگرانی باز کرد و با دیدن تو که با چشمایی بی حال و نیمه باز درحالی که موهات پریشون بود و لباسات پاره شده بودن و بدنی کبود داشتی...نگرانی و ترسش چندین و چند برابر شد
_ ا...ا..ا.ت....
چشماش گشاد شده بود و توی شوک رفت و تورو محکم توی بغلش گرفت و به داخل خونه کشید...
با چشمای اشکی بهت خیره شد
_ ع..عشقم...چ...چیشده ؟
بی حال بودی و حتی نمیتونستی از حجم دردی که داشتی کوچیکترین حرفی بزنی
_ عشقم...چ..چیشده؟....چ..چ اتفاقی ا...افتاده ؟
هرگز جیسونگ رو اینطور نگران ندیده بودی...
تورو محکم توی بغلش فشرده بود و نوازشت میکرد
_ عشقم عشقم...چ..چیشده ؟
دست های لرزونت رو به سمت صورتش بردی و آروم نوازشش کردی...
+ م... متاسفم....
جیسونگ محکم تورو به خودش فشرد و حالا هق هقاش اوج گرفتن
_ عشقم... عزیزم هق هق...
.
.
چندین ساعت گذشته بود و هان تورو به بیمارستان برد...ضربه های شدیدی بهت خورده بود و یک ت.ج.ا.وز...خشن بهت توسط چهار نفر شده بود و این باعث شد هان کنترلش رو از دست بده و به زمین و زمان فوش بده....هر چی نباشه اون عشقش بود...تمام وجود و داراییش و قطعا وقتی فهمید اینقدر بی رحمانه باهاش همچنین کار کثیفی رو کردن...نتوسنت تحمل کنه
_ تیکه تیکشونمیکنم ....قسممیخورم عشقم.....کاری میکنم به پات بیوفتن
۳۲.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.