فیک عشق پری و شیطان
❤️عشق پری و شیطان🖤
❤️عشق پری و شیطان🖤
Part_3
یواش یواش از درخت پر زدم
و پایین آمدم آن صدای ناله هی بیشتر میشد ان صدا از لای بوتهها میآمد به سوی بوتهها پرواز کردم بوتهها را به آرامی کنار زدم آن صدا صدای یک پسر بود ان پسر خیلی زیبا بود غرق در زیباییش شدم
انگار از من کمک میخواست در شکمش یک چاقو فرو رفته بود به بالای درخت پرواز کردم داروهایی را که چند وقت پیش ذخیره کرده بودم را پایین آوردم چند عدد برگ را از روی درختان کندم و به سوی آن پسر راهی شدم داشت چشمانش را میبست باید برم کمکش
_هی هی با توام چشمات رو باز کن هوی نمیر
با سیلی محکمی که به او زدم پلکانش را از هم باز کرد
-تو......بزار.....من.......بمیرم
اون چی میگفت برا خودش
-خفه شو
مقداری از پمادم را به زخمش مالیدم و با آن برگی که چیده بودم زخمش را بستم
با تمام زوری که داشتم آن مرد را بر روی دوشم گذاشتم لامصب خیلی سنگین بود پتو بر رویش کشیدم و گذاشتم استراحت کند در همین حین خودم هم به دنبال غذا گشتم
سه ساعت بعد.........
-حالت خوبه ؟من رو میبینی؟ زخمت درد نمیکنه؟
آن پسرک یواش یواش لای چشمانش را باز کرد
-تو کی هستی
-این مهم نیست اول بگو حالت خوبه؟
-آره حال من خوبه چرا گذاشتی زنده بمونم
-یعنی میگی بزارم بمیری
-آره میذاشتی بمیرم از این جهنم خلاص شم
-چرا میخوای بمیری؟
-چون مرده من برای بقیه فرق نمیکنه
-خیلی خنگی این ها مهم نیستن تو گرسنه نیست؟
- (قارقون شکم) ببخشید
وای این پسره چقدر کیوته
نیم ساعت بعد...
سونیا با یه کیسه بزرگ به سوی شخص حرکت کرد
-الان برات غذا درست میکنم
سونیا در پایین درخت با هیزمهایی که از سر راه چیده بود آتش درست کرد سبزیجاتش را در رودخانه شست آنها را خرد کرد یه قابلمه بزرگ را بر روی آتش گذاشت و سوپش را درست کرد به سمت بالای درخت پرواز کرد
-بیا پایین غذا درست کردم
-مرسی
آن مرد با دیدن غذا چشمانش تا ته باز شد
-خیلی خوشمزه است خودت درستش کردی
❤️عشق پری و شیطان🖤
Part_3
یواش یواش از درخت پر زدم
و پایین آمدم آن صدای ناله هی بیشتر میشد ان صدا از لای بوتهها میآمد به سوی بوتهها پرواز کردم بوتهها را به آرامی کنار زدم آن صدا صدای یک پسر بود ان پسر خیلی زیبا بود غرق در زیباییش شدم
انگار از من کمک میخواست در شکمش یک چاقو فرو رفته بود به بالای درخت پرواز کردم داروهایی را که چند وقت پیش ذخیره کرده بودم را پایین آوردم چند عدد برگ را از روی درختان کندم و به سوی آن پسر راهی شدم داشت چشمانش را میبست باید برم کمکش
_هی هی با توام چشمات رو باز کن هوی نمیر
با سیلی محکمی که به او زدم پلکانش را از هم باز کرد
-تو......بزار.....من.......بمیرم
اون چی میگفت برا خودش
-خفه شو
مقداری از پمادم را به زخمش مالیدم و با آن برگی که چیده بودم زخمش را بستم
با تمام زوری که داشتم آن مرد را بر روی دوشم گذاشتم لامصب خیلی سنگین بود پتو بر رویش کشیدم و گذاشتم استراحت کند در همین حین خودم هم به دنبال غذا گشتم
سه ساعت بعد.........
-حالت خوبه ؟من رو میبینی؟ زخمت درد نمیکنه؟
آن پسرک یواش یواش لای چشمانش را باز کرد
-تو کی هستی
-این مهم نیست اول بگو حالت خوبه؟
-آره حال من خوبه چرا گذاشتی زنده بمونم
-یعنی میگی بزارم بمیری
-آره میذاشتی بمیرم از این جهنم خلاص شم
-چرا میخوای بمیری؟
-چون مرده من برای بقیه فرق نمیکنه
-خیلی خنگی این ها مهم نیستن تو گرسنه نیست؟
- (قارقون شکم) ببخشید
وای این پسره چقدر کیوته
نیم ساعت بعد...
سونیا با یه کیسه بزرگ به سوی شخص حرکت کرد
-الان برات غذا درست میکنم
سونیا در پایین درخت با هیزمهایی که از سر راه چیده بود آتش درست کرد سبزیجاتش را در رودخانه شست آنها را خرد کرد یه قابلمه بزرگ را بر روی آتش گذاشت و سوپش را درست کرد به سمت بالای درخت پرواز کرد
-بیا پایین غذا درست کردم
-مرسی
آن مرد با دیدن غذا چشمانش تا ته باز شد
-خیلی خوشمزه است خودت درستش کردی
۱.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.