گس لایتر/پارت ۲۰۲
بایول جونگ هون رو توی بغلش گرفته بود...
و کنار جی وون توی پذیرایی نشسته بود...
جونگ هون کمی بیقرار بود و گریه میکرد اما بایول به قدری آشفته بود که حتی نمیتونست پسر بچه ی یکسالشو آروم کنه...
حتی لبهاش قدرت باز شدن از هم رو نداشتن که با کلمات محبت آمیز روح بچشو تلطیف بده... شاید جونگ هون از احساس بد مادرش آگاه بود و از آغوشش پریشونیشو حس میکرد...
در هر صورت جونگ هون گریه میکرد و بایول بجز اینکه به آرومی تکونش بده کار دیگه نمیکرد...
جی وون دستشو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد.. روبروی بایول اومد و خم شد...
جی وون: بچه رو بده من آرومش کنم....
جونگ هون رو ازش گرفت...
لحظاتی بعد نابی برگشت...
با عصبانیت قدم برمیداشت که ناگهان با بایول و جی وون روبرو شد...
جی وون بهش سلام داد...
نابی: سلام...
دخترم... توام اینجایی!... یون ها کجاس؟...
بایول به زحمت جواب داد...
بایول: رفت شرکت...
شما... خوبی؟...
سری به نشانه جواب منفی تکون داد و به سمتشون اومد.... کیف مشکی رنگ سلینش رو روی مبل پرت کرد...
نابی: جونگکوک... سهاممونو بالا کشیده!!...
بایول یه دفعه از جاش بلند شد!... با چشمای وحشتزدش به نابی نگاه کرد...
بایول: چی؟ ... چی گفتی اوما؟!...درست شنیدم؟
نابی: متأسفانه... درسته... از اعتمادمون سوء استفاده کرد!...
شتابزده و با عجله از پذیرایی بیرون رفت...
نابی از پشت سر صداش زد ولی اون جواب نداد...
نگاهی به جی وون انداخت و گفت: لطفا مراقب جونگ هون باشین...
به دنبال بایول رفت...
از پله های عمارت پایین میدوید تا بهش برسه....
نابی: بایول... دخترم وایسا... کجا میری!...
هیچ اعتنایی به مادرش نکرد... خودشو به ماشینش رسوند و روشنش کرد... نابی از ترس اینکه اتفاق بدی براش بیفته هراسون به شیشه ی ماشین ضربه میزد و صداش میکرد...
بایول شیشه رو پایین داد و با عجله جواب داد...
بایول: نگرانم نباشین... برمیگردم...
و با سرعت پدال گاز رو فشار داد و از مادرش دور شد...
************
ایل دونگ بعد از اتفاقی که بین خودش و یون ها افتاد پیش جونگکوک رفت...
با سرعت بالا وارد شرکت شد طوری که نگهبانا خودشونو کنار کشیدن تا ماشینی که اینطور بی پروا میاد بهشون برخورد نکنه...
پیاده که شد نگهبانا شناختنش... چون مدتی رو توی شرکت ایم کار کرده بود...
************
توی اتاقش به صندلی لم داده بود... به این فکر میکرد که اوضاع چقدر به هم ریخته شده و تازه این شروعشه!... اما خب نگران نبود... چون به دید خودش کسی از پسش برنمیومد...
تلفن روی میزش به صدا در اومد...
دستشو دراز کرد و دکمه ی اسپیکر رو زد...
جونگکوک: بله؟
منشی از اومدن ایل دونگ خبر داد و ازش اجازه ورود خواست...
جونگکوک: بفرستش داخل...
لحظه ای گذشت و در اتاقش باز شد...
در نهایت خونسردی با دیدن ایل دونگ دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: یااا... ایل دونگا... چن وقته ندیدمت...
ایل دونگ خودشو به میز جونگکوک رسوند... دستاشو روی میز کوبید... با صدای آروم ولی سرشار از خشم غرید....
ایل دونگ: واقعا برات متاسفم... چطوری میتونی انقد خونسرد باشی وقتی همه چیزو به هم ریختی!...
اخم ظریفی میون ابروهای جونگکوک نشست... روی صورت ایل دونگ فوکوس کرد... و با لحنی که از چند لحظه پیش جدی تر بود گفت:
چی شده مگه؟... من که با تو کاری نکردم!
ایل دونگ: چرا! کار خودتو کردی... حتی دوست تو بودنم تاوان داره!... باعث شدی رابطم با یون ها خراب شه!
جونگکوک: نمیتونی بابت اینم منو مقصر بدونی!... من....
و کنار جی وون توی پذیرایی نشسته بود...
جونگ هون کمی بیقرار بود و گریه میکرد اما بایول به قدری آشفته بود که حتی نمیتونست پسر بچه ی یکسالشو آروم کنه...
حتی لبهاش قدرت باز شدن از هم رو نداشتن که با کلمات محبت آمیز روح بچشو تلطیف بده... شاید جونگ هون از احساس بد مادرش آگاه بود و از آغوشش پریشونیشو حس میکرد...
در هر صورت جونگ هون گریه میکرد و بایول بجز اینکه به آرومی تکونش بده کار دیگه نمیکرد...
جی وون دستشو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد.. روبروی بایول اومد و خم شد...
جی وون: بچه رو بده من آرومش کنم....
جونگ هون رو ازش گرفت...
لحظاتی بعد نابی برگشت...
با عصبانیت قدم برمیداشت که ناگهان با بایول و جی وون روبرو شد...
جی وون بهش سلام داد...
نابی: سلام...
دخترم... توام اینجایی!... یون ها کجاس؟...
بایول به زحمت جواب داد...
بایول: رفت شرکت...
شما... خوبی؟...
سری به نشانه جواب منفی تکون داد و به سمتشون اومد.... کیف مشکی رنگ سلینش رو روی مبل پرت کرد...
نابی: جونگکوک... سهاممونو بالا کشیده!!...
بایول یه دفعه از جاش بلند شد!... با چشمای وحشتزدش به نابی نگاه کرد...
بایول: چی؟ ... چی گفتی اوما؟!...درست شنیدم؟
نابی: متأسفانه... درسته... از اعتمادمون سوء استفاده کرد!...
شتابزده و با عجله از پذیرایی بیرون رفت...
نابی از پشت سر صداش زد ولی اون جواب نداد...
نگاهی به جی وون انداخت و گفت: لطفا مراقب جونگ هون باشین...
به دنبال بایول رفت...
از پله های عمارت پایین میدوید تا بهش برسه....
نابی: بایول... دخترم وایسا... کجا میری!...
هیچ اعتنایی به مادرش نکرد... خودشو به ماشینش رسوند و روشنش کرد... نابی از ترس اینکه اتفاق بدی براش بیفته هراسون به شیشه ی ماشین ضربه میزد و صداش میکرد...
بایول شیشه رو پایین داد و با عجله جواب داد...
بایول: نگرانم نباشین... برمیگردم...
و با سرعت پدال گاز رو فشار داد و از مادرش دور شد...
************
ایل دونگ بعد از اتفاقی که بین خودش و یون ها افتاد پیش جونگکوک رفت...
با سرعت بالا وارد شرکت شد طوری که نگهبانا خودشونو کنار کشیدن تا ماشینی که اینطور بی پروا میاد بهشون برخورد نکنه...
پیاده که شد نگهبانا شناختنش... چون مدتی رو توی شرکت ایم کار کرده بود...
************
توی اتاقش به صندلی لم داده بود... به این فکر میکرد که اوضاع چقدر به هم ریخته شده و تازه این شروعشه!... اما خب نگران نبود... چون به دید خودش کسی از پسش برنمیومد...
تلفن روی میزش به صدا در اومد...
دستشو دراز کرد و دکمه ی اسپیکر رو زد...
جونگکوک: بله؟
منشی از اومدن ایل دونگ خبر داد و ازش اجازه ورود خواست...
جونگکوک: بفرستش داخل...
لحظه ای گذشت و در اتاقش باز شد...
در نهایت خونسردی با دیدن ایل دونگ دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: یااا... ایل دونگا... چن وقته ندیدمت...
ایل دونگ خودشو به میز جونگکوک رسوند... دستاشو روی میز کوبید... با صدای آروم ولی سرشار از خشم غرید....
ایل دونگ: واقعا برات متاسفم... چطوری میتونی انقد خونسرد باشی وقتی همه چیزو به هم ریختی!...
اخم ظریفی میون ابروهای جونگکوک نشست... روی صورت ایل دونگ فوکوس کرد... و با لحنی که از چند لحظه پیش جدی تر بود گفت:
چی شده مگه؟... من که با تو کاری نکردم!
ایل دونگ: چرا! کار خودتو کردی... حتی دوست تو بودنم تاوان داره!... باعث شدی رابطم با یون ها خراب شه!
جونگکوک: نمیتونی بابت اینم منو مقصر بدونی!... من....
۳۲.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.