name:sorry part:2
برا کنسرت دارم
کوک:پس مراقب خودت باش
ا.ت: تو هم همینطور
بعد از اینکه کوک رفت رفتم کمپانی تا برای کنسرت اماده باشم یه هفته بود که بی انگیزه همینطوری بودم هروقت کوک ازم میپرسید چیزی شده خیلی پوکری پریودی رو بهونه میکردم واقعا اون هیتا روم تاثیر بدی داشتن
امروز کنسرت داشتم سریع لباسامو پوشیدم رفتم کمپانی دم درش غوغا بود به محظ اینکه پیاده شدم مردم شروع کردن به بد و بی راه گفتن و هر چی تو دستشون بود بم پرت کردن مامورا اومدن دورم و گرفتن و بردنم داخل که مینجرم اومد
ا.ت: حرف نزن...خودمم نمیدونم کار کیه
مینجر: حرف نزنم؟ خیلی خنده داره...به من اصلا این موضوع رطی نداره اصن....خوت گند کاری کردی خودتم درستش کن
ا.ت: پس برا چی حقوق میگیری؟ باید کمکم کنی....توی این مواقع همه از هم دفاع میکنن
مینجر: به من ربطی نداره برو برای کنسرتت اماده شو
ا.ت: با عصبانیت رفتم توی اتاق و میکاپ ارتیست واستایلیستم اومدن و برای کنسرت اماده شدم نزدیکای شروع کنسرت بود داشتم با گوشی کار میکردم که کوک پیام داد
کوک: دروغ گفتی که پریودی؟
ا.ت: نه چطور؟
کوک: چرا؟
ا.ت: چی چرا؟
کوک: ا.ت.... تو به من دروغ نگفتی چرا راجب هیتا دروغ گفتی؟واسه اونا حالت بده؟چرا چیزی بم نمیگی؟ازم بدت میاد؟
ا.ت: نه نه اصلا این فکرو نکن...خب...نمیدونم...فکر کردم اینم میگذره
کوک: چی بگم بت؟....حالت الان چطوره؟
ا.ت: نه... از همون روز خوب نیستم...هیتاشون داره تاثیر ممیزاره روم...هیچکس درکم نمیکنه
کوک: من از کمپانی شکایت کردم میخام بدونم کی عکس گرفته...امشب بعداز کنسرت از در پشتی بیا تو ماشین
ا.ت: باش .... باید برم فعلا
کوک: مراقب باش
ا.ت: اوکی
رفتم سر کنسرت داشتم اهنگ میخوندم با برخورد چیزی تو چشمم چشامو بستم و نشستم رو زمین
مینجر: ا.ت؟ خوبی؟
ا.ت: نمیتونم..چشامو باز کنم
مینجر بلندم کرد و بردم پشت صحنه صدای جمعیت که داشت میگفت از جونگ کوک فاصله بگیر بغضو تو گلوم زیاد میکرد
بعداز کنسرت با گریه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
کوک: ا.ت؟(با ترس)... چیزی شده؟
ا.ت: فقط برو.... نمیخام دیگه اینجا باشم
کوک با سردرگمی ماشینو روشن کرد و رفتیم خونه لباسامو در اوردم و رفتم حموم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو پوشیدم
کوک: ا.ت در اومدی؟
ا.ت: اره... کاری داری؟
کوک: بیا اینجا
رفتم پیشش و با تعجب نگاش کردم: هوم؟
کوک: بیا بشین رو پام ببینم
نشستم رو پاشو سرمو گذاشتم رو سینش
کوک: همه چیو تعریف کن...من فقط کمی از زبون ته شنیدم... زخم روی صورتتم چیه؟
ا.ت:ماجرا رو براش تعریف کردم
کوک: همه ی اینارو ریختی تو خودت؟مگه نگفتم هروقت خاستی بیا پیشم مهم نیست کی همیشه برات وقت دارم
ا.ت: بغض گلومو گرفته بود... لال شده بود
کوک: فردا یه بیانیه میدیم کمپانیا تا به شایعه ها پایان بدن.. اوکی؟
ا.ت: سرمو به معنی نه تکون دادم
کوک: چی نهه ا.ت.... نگاه خوت کن....یه هفتس نه اب نه غذا خیلی لاغر شدی
ا.ت: چه بهتر خیلی چاق بودم .... ولی فقط تو بیانیه میدی که با من تو رابطه نیستی.... من دیگه نمیرم بیرون
کوک: نه ا.ت...یعنی چی نمیرم بیرون؟
ا.ت: یا بیانیه رو میدی یا بات حرف نمیزنم
کوک: ا.ت
ا.ت: ساکت(با بغض).... فایده نداره چه بیانیه بدی چه نه دیگه نمیتونم برم بیرون... من ... میترسم
بغضم ترکید و تو بغلش گریه میکردم دستشو گذاشت رو سرمو اروم نوازش میکرد
کوک:ا.ت...چرا بم چیزی نگفتی کمکت کنم؟(با بغض)
ا.ت: اونا بم میگن حقه بازم....بخاطر پولت باهاتم...ولی...باور کن...به خدا...من دوست دارم به خاطر پولت باهات نیستم
(ویو نویسنده)
کوک دستاشو کنار صورت ا.ت گذاشت: شششش... من میدونم دوسم داری ا.ت...اینطوری نکن(با بغض)
ا.ت: نمیخام بمیرممم(با داد و گریه)
ا.ت افتاد روی زمین و تو خودشش جمع شد
ا.ت: همیشه میگفتم...مامان میخام ایدل خوبی تو کیپاپ بشم...میبینی؟ جزو پر هیت ترینام....صورتمو نگاه... جای چیزایی که بم پرت کردن...قلبمو نگاه کن (لبخند تلخی زد) پر از حرفاشونه
کوک: یاا ا.ت... گریه نکن قلبم درد میگیره... اینطوری نگو... خواهش میکنم ازت
ا.ت: خیلی خستم جونگ کوکا... خوابم میاد
کوک: بیا بغلم عزیزم( با گریه)
ا.ت رفت بغل کوک و خابش برد کوک همچنان به زمین زل زده بود و به حرفای ا.ت فکر میکرد
کوک:...
#سناریو
#فنفیک
#
کوک:پس مراقب خودت باش
ا.ت: تو هم همینطور
بعد از اینکه کوک رفت رفتم کمپانی تا برای کنسرت اماده باشم یه هفته بود که بی انگیزه همینطوری بودم هروقت کوک ازم میپرسید چیزی شده خیلی پوکری پریودی رو بهونه میکردم واقعا اون هیتا روم تاثیر بدی داشتن
امروز کنسرت داشتم سریع لباسامو پوشیدم رفتم کمپانی دم درش غوغا بود به محظ اینکه پیاده شدم مردم شروع کردن به بد و بی راه گفتن و هر چی تو دستشون بود بم پرت کردن مامورا اومدن دورم و گرفتن و بردنم داخل که مینجرم اومد
ا.ت: حرف نزن...خودمم نمیدونم کار کیه
مینجر: حرف نزنم؟ خیلی خنده داره...به من اصلا این موضوع رطی نداره اصن....خوت گند کاری کردی خودتم درستش کن
ا.ت: پس برا چی حقوق میگیری؟ باید کمکم کنی....توی این مواقع همه از هم دفاع میکنن
مینجر: به من ربطی نداره برو برای کنسرتت اماده شو
ا.ت: با عصبانیت رفتم توی اتاق و میکاپ ارتیست واستایلیستم اومدن و برای کنسرت اماده شدم نزدیکای شروع کنسرت بود داشتم با گوشی کار میکردم که کوک پیام داد
کوک: دروغ گفتی که پریودی؟
ا.ت: نه چطور؟
کوک: چرا؟
ا.ت: چی چرا؟
کوک: ا.ت.... تو به من دروغ نگفتی چرا راجب هیتا دروغ گفتی؟واسه اونا حالت بده؟چرا چیزی بم نمیگی؟ازم بدت میاد؟
ا.ت: نه نه اصلا این فکرو نکن...خب...نمیدونم...فکر کردم اینم میگذره
کوک: چی بگم بت؟....حالت الان چطوره؟
ا.ت: نه... از همون روز خوب نیستم...هیتاشون داره تاثیر ممیزاره روم...هیچکس درکم نمیکنه
کوک: من از کمپانی شکایت کردم میخام بدونم کی عکس گرفته...امشب بعداز کنسرت از در پشتی بیا تو ماشین
ا.ت: باش .... باید برم فعلا
کوک: مراقب باش
ا.ت: اوکی
رفتم سر کنسرت داشتم اهنگ میخوندم با برخورد چیزی تو چشمم چشامو بستم و نشستم رو زمین
مینجر: ا.ت؟ خوبی؟
ا.ت: نمیتونم..چشامو باز کنم
مینجر بلندم کرد و بردم پشت صحنه صدای جمعیت که داشت میگفت از جونگ کوک فاصله بگیر بغضو تو گلوم زیاد میکرد
بعداز کنسرت با گریه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
کوک: ا.ت؟(با ترس)... چیزی شده؟
ا.ت: فقط برو.... نمیخام دیگه اینجا باشم
کوک با سردرگمی ماشینو روشن کرد و رفتیم خونه لباسامو در اوردم و رفتم حموم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو پوشیدم
کوک: ا.ت در اومدی؟
ا.ت: اره... کاری داری؟
کوک: بیا اینجا
رفتم پیشش و با تعجب نگاش کردم: هوم؟
کوک: بیا بشین رو پام ببینم
نشستم رو پاشو سرمو گذاشتم رو سینش
کوک: همه چیو تعریف کن...من فقط کمی از زبون ته شنیدم... زخم روی صورتتم چیه؟
ا.ت:ماجرا رو براش تعریف کردم
کوک: همه ی اینارو ریختی تو خودت؟مگه نگفتم هروقت خاستی بیا پیشم مهم نیست کی همیشه برات وقت دارم
ا.ت: بغض گلومو گرفته بود... لال شده بود
کوک: فردا یه بیانیه میدیم کمپانیا تا به شایعه ها پایان بدن.. اوکی؟
ا.ت: سرمو به معنی نه تکون دادم
کوک: چی نهه ا.ت.... نگاه خوت کن....یه هفتس نه اب نه غذا خیلی لاغر شدی
ا.ت: چه بهتر خیلی چاق بودم .... ولی فقط تو بیانیه میدی که با من تو رابطه نیستی.... من دیگه نمیرم بیرون
کوک: نه ا.ت...یعنی چی نمیرم بیرون؟
ا.ت: یا بیانیه رو میدی یا بات حرف نمیزنم
کوک: ا.ت
ا.ت: ساکت(با بغض).... فایده نداره چه بیانیه بدی چه نه دیگه نمیتونم برم بیرون... من ... میترسم
بغضم ترکید و تو بغلش گریه میکردم دستشو گذاشت رو سرمو اروم نوازش میکرد
کوک:ا.ت...چرا بم چیزی نگفتی کمکت کنم؟(با بغض)
ا.ت: اونا بم میگن حقه بازم....بخاطر پولت باهاتم...ولی...باور کن...به خدا...من دوست دارم به خاطر پولت باهات نیستم
(ویو نویسنده)
کوک دستاشو کنار صورت ا.ت گذاشت: شششش... من میدونم دوسم داری ا.ت...اینطوری نکن(با بغض)
ا.ت: نمیخام بمیرممم(با داد و گریه)
ا.ت افتاد روی زمین و تو خودشش جمع شد
ا.ت: همیشه میگفتم...مامان میخام ایدل خوبی تو کیپاپ بشم...میبینی؟ جزو پر هیت ترینام....صورتمو نگاه... جای چیزایی که بم پرت کردن...قلبمو نگاه کن (لبخند تلخی زد) پر از حرفاشونه
کوک: یاا ا.ت... گریه نکن قلبم درد میگیره... اینطوری نگو... خواهش میکنم ازت
ا.ت: خیلی خستم جونگ کوکا... خوابم میاد
کوک: بیا بغلم عزیزم( با گریه)
ا.ت رفت بغل کوک و خابش برد کوک همچنان به زمین زل زده بود و به حرفای ا.ت فکر میکرد
کوک:...
#سناریو
#فنفیک
#
۱۸.۲k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.