pawn/پارت ۱۵
اسلایدها: ا/ت، تهیونگ
از زبان ا/ت:
لباسامو با سرعت زیادی عوض کردم و لباسای قبلیمو انداختم تو کمد... بعد برگشتم پیش تهیونگ...
بهم گفت: بیا بریم بیرون... کنار ساحل...
باهم رفتیم کنار ساحل رو به روی خونه... ولی قدم نزدیم... همونجا ایستادیم... کنارش ایستاده بودم... بهش نگاه کردم و گفتم: تهیونگا... من...
انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت: هیششششش... فعلا چیزی نگو... من هنوز توی شوکم... هنوزم نمیفهمم چه خبره...
تقریبا سه چهار دقیقه توی سکوت کامل فرورفتیم... که از پشت سر صدا زدن... آهای... آقا... تهیونگ برگشت پشت سرشو نگاه کرد... من ترسیدم برگردم... تهیونگ با صدایی از ته گلو آروم گفت: نترس... توام برگرد...
برگشتم نگاه کردم... کت شلوار تنش بود... گمونم از همون آدما بود... منتها متشخص رفتار میکرد... تهیونگ بهش جواب داد و گفت: بفرمایید
-ببخشید... شما یه دختر این اطراف ندیدین؟ با یه کت جین و شلوار جین آبی...
تهیونگ: نه متاسفانه... کسیو ندیدیم... فقط یکم پیش از جنگل صدای گلوله اومد... شاید کسی که میگین تو جنگل باشه
-اکی... شما و این خانوم از کی بیرون ایستادین؟
-نیم ساعتی میشه
-ممنونم...
اون مرد دور شد... رفت... همونجا خیلی سریع برگشتم سمت تهیونگ و بغلش کردم...
از زبان تهیونگ:
به محض اینکه اون آدم رفت ا/ت منو به آغوش کشید... زد زیر گریه... دستاشو پشتم گره کرده بود... ولی دستای من تو هنوز تو هوا بود... برای یه لحظه دلم خواست منم بغلش کنم و بوش کنم... ببوسمش... ولی جلوی خودمو گرفتم... آروم دستمو گذاشتم رو شونش و از خودم جداش کردم... وقتی داشت هق هق میزد با چشمای سرخش بهم نگاه کرد... گفتم: بریم تو خونه... بیرون سرده...
از زبان ا/ت:
تهیونگ هیچ عکس العملی به اینکه بغلش کردم نشون نداد... ولی بهم گفت بریم تو خونه... جلوتر رفت... منم دنبالش رفتم... رفتیم داخل... به سمت شومینه رفتیم... بهم گفت بشینم روی مبل جلوی شومینه... منم نشستم.... با صورت بهت زده کمی بهم نگاه کرد و گفت: میرم برات یه نوشیدنی گرم بیارم... بعدشم روشو برگردوند که بره...
وقتی اینو گفت از سر جام پاشدم... هنوزم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... گفتم: چییی؟ تهیونگ چی میگی؟ حواست هست؟ منم هاااا... ا/ت... نمیخوای بغلم کنی؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟ چه نوشیدنی ای آخه...
تهیونگ کلافه دستی به صورتش کشید... گویا چیزی میخواست بگه که براش سخت بود... برگشت تو چشمام نگاه کرد... گفت:
ا/ت حق بده... هفت سال گذشته... مدت کمی نیست! باید پیش بینی چنین واکنشی رو هم میکردی... نه اینکه فقط رویابافی کنی!...
لبخند هیستریکی زدم... گفتم: باشه تهیونگ... میدونم شوکه شدی... خودمم شوک شدم... ولی واکنشت اغراق آمیزه!
تهیونگ: شوکه شدنی در کار نیست... همش واقعیه... من برام سخته که اینو بگم... ولی باید بدونی... دیگه مثل قبل نیستی برام!
ا/ت: پس چرا کمکم کردی؟
تهیونگ: فرقی نداشت!!! ... هرکس دیگم بود این کارو میکردم! حالام اگه خطر از سرت رفع شده میتونی بری!...
چشمامو روی هم فشار دادم... گفتم: آخه الان... این وقت شب... خارج شهر تک و تنها... کجا برم من... واقعا داری به من میگی برم؟ کسیو داری رد میکنی که بخاطرش کتک خوردی؟ نگو که لایق جنون هفت ساله ی من نبودی! من بعد تو دیگه نرمال نبودم!... نمیتونی همینطوری رهام کنی... باور نمیکنم که دیگه دوسم نداشته باشی! ...
ببین منو... تو عمرم حتی التماس خدا رو هم نکردم! ولی اینجوری دارم جلوی تو ضجه میزنم و برات مهم نیست؟...
میخواستم چند قدم جلو برم... ولی همه چی تار شد...
از زبان تهیونگ:
ا/ت از حال رفت... قبل اینکه روی زمین بیفته گرفتمش... اگه میفتاد سرش میخورد گوشه ی مبل... بردمش تو اتاق و گذاشتمش روی تخت... بخاطر بیماری خودم وسایلای ساده پزشکی رو همیشه همرام داشتم... نبضشو چک کردم... فشارشم گرفتم... فقط فشارش افتاده بود... دکتر نیستم ولی تزریقات رو بلدم... اینا رو به خاطر خودم یاد گرفتم... بهش آمپول تزریق کردم تا فشارش نرمال بشه... بعد گذاشتم استراحت کنه...
وقتی خوابیده بود کلی نگاش کردم... کنارش نشستم و بی صدا گریه کردم... دلم میخواست بغلش کنم توی خواب... ولی میترسیدم حسم کنه... از اتاق بیرون اومدم... داشتم دیوونه میشدم... یاد جملاتی افتادم که بهش گفتم... چجوری تاب آورد با شنیدن اون جملات؟ اونم از سمت من؟ .... شاید اگه من جاش بودم قلبم از حرکت می ایستاد! ... اینطوری خشمم خالی نمیشد... رفتم آشپزخونه.. که یکم آب بخورم... با تمام وجودم اشک میریختم... اصلا حواسم به این نبود که چجوری دارم لیوانو فشار میدم... لبه ی شیشه ای لیوان پرید و رفت تو دستم... از دردش به خودم پیچیدم و گریه رو فراموش کردم...
از زبان ا/ت:
لباسامو با سرعت زیادی عوض کردم و لباسای قبلیمو انداختم تو کمد... بعد برگشتم پیش تهیونگ...
بهم گفت: بیا بریم بیرون... کنار ساحل...
باهم رفتیم کنار ساحل رو به روی خونه... ولی قدم نزدیم... همونجا ایستادیم... کنارش ایستاده بودم... بهش نگاه کردم و گفتم: تهیونگا... من...
انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت: هیششششش... فعلا چیزی نگو... من هنوز توی شوکم... هنوزم نمیفهمم چه خبره...
تقریبا سه چهار دقیقه توی سکوت کامل فرورفتیم... که از پشت سر صدا زدن... آهای... آقا... تهیونگ برگشت پشت سرشو نگاه کرد... من ترسیدم برگردم... تهیونگ با صدایی از ته گلو آروم گفت: نترس... توام برگرد...
برگشتم نگاه کردم... کت شلوار تنش بود... گمونم از همون آدما بود... منتها متشخص رفتار میکرد... تهیونگ بهش جواب داد و گفت: بفرمایید
-ببخشید... شما یه دختر این اطراف ندیدین؟ با یه کت جین و شلوار جین آبی...
تهیونگ: نه متاسفانه... کسیو ندیدیم... فقط یکم پیش از جنگل صدای گلوله اومد... شاید کسی که میگین تو جنگل باشه
-اکی... شما و این خانوم از کی بیرون ایستادین؟
-نیم ساعتی میشه
-ممنونم...
اون مرد دور شد... رفت... همونجا خیلی سریع برگشتم سمت تهیونگ و بغلش کردم...
از زبان تهیونگ:
به محض اینکه اون آدم رفت ا/ت منو به آغوش کشید... زد زیر گریه... دستاشو پشتم گره کرده بود... ولی دستای من تو هنوز تو هوا بود... برای یه لحظه دلم خواست منم بغلش کنم و بوش کنم... ببوسمش... ولی جلوی خودمو گرفتم... آروم دستمو گذاشتم رو شونش و از خودم جداش کردم... وقتی داشت هق هق میزد با چشمای سرخش بهم نگاه کرد... گفتم: بریم تو خونه... بیرون سرده...
از زبان ا/ت:
تهیونگ هیچ عکس العملی به اینکه بغلش کردم نشون نداد... ولی بهم گفت بریم تو خونه... جلوتر رفت... منم دنبالش رفتم... رفتیم داخل... به سمت شومینه رفتیم... بهم گفت بشینم روی مبل جلوی شومینه... منم نشستم.... با صورت بهت زده کمی بهم نگاه کرد و گفت: میرم برات یه نوشیدنی گرم بیارم... بعدشم روشو برگردوند که بره...
وقتی اینو گفت از سر جام پاشدم... هنوزم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... گفتم: چییی؟ تهیونگ چی میگی؟ حواست هست؟ منم هاااا... ا/ت... نمیخوای بغلم کنی؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟ چه نوشیدنی ای آخه...
تهیونگ کلافه دستی به صورتش کشید... گویا چیزی میخواست بگه که براش سخت بود... برگشت تو چشمام نگاه کرد... گفت:
ا/ت حق بده... هفت سال گذشته... مدت کمی نیست! باید پیش بینی چنین واکنشی رو هم میکردی... نه اینکه فقط رویابافی کنی!...
لبخند هیستریکی زدم... گفتم: باشه تهیونگ... میدونم شوکه شدی... خودمم شوک شدم... ولی واکنشت اغراق آمیزه!
تهیونگ: شوکه شدنی در کار نیست... همش واقعیه... من برام سخته که اینو بگم... ولی باید بدونی... دیگه مثل قبل نیستی برام!
ا/ت: پس چرا کمکم کردی؟
تهیونگ: فرقی نداشت!!! ... هرکس دیگم بود این کارو میکردم! حالام اگه خطر از سرت رفع شده میتونی بری!...
چشمامو روی هم فشار دادم... گفتم: آخه الان... این وقت شب... خارج شهر تک و تنها... کجا برم من... واقعا داری به من میگی برم؟ کسیو داری رد میکنی که بخاطرش کتک خوردی؟ نگو که لایق جنون هفت ساله ی من نبودی! من بعد تو دیگه نرمال نبودم!... نمیتونی همینطوری رهام کنی... باور نمیکنم که دیگه دوسم نداشته باشی! ...
ببین منو... تو عمرم حتی التماس خدا رو هم نکردم! ولی اینجوری دارم جلوی تو ضجه میزنم و برات مهم نیست؟...
میخواستم چند قدم جلو برم... ولی همه چی تار شد...
از زبان تهیونگ:
ا/ت از حال رفت... قبل اینکه روی زمین بیفته گرفتمش... اگه میفتاد سرش میخورد گوشه ی مبل... بردمش تو اتاق و گذاشتمش روی تخت... بخاطر بیماری خودم وسایلای ساده پزشکی رو همیشه همرام داشتم... نبضشو چک کردم... فشارشم گرفتم... فقط فشارش افتاده بود... دکتر نیستم ولی تزریقات رو بلدم... اینا رو به خاطر خودم یاد گرفتم... بهش آمپول تزریق کردم تا فشارش نرمال بشه... بعد گذاشتم استراحت کنه...
وقتی خوابیده بود کلی نگاش کردم... کنارش نشستم و بی صدا گریه کردم... دلم میخواست بغلش کنم توی خواب... ولی میترسیدم حسم کنه... از اتاق بیرون اومدم... داشتم دیوونه میشدم... یاد جملاتی افتادم که بهش گفتم... چجوری تاب آورد با شنیدن اون جملات؟ اونم از سمت من؟ .... شاید اگه من جاش بودم قلبم از حرکت می ایستاد! ... اینطوری خشمم خالی نمیشد... رفتم آشپزخونه.. که یکم آب بخورم... با تمام وجودم اشک میریختم... اصلا حواسم به این نبود که چجوری دارم لیوانو فشار میدم... لبه ی شیشه ای لیوان پرید و رفت تو دستم... از دردش به خودم پیچیدم و گریه رو فراموش کردم...
۲۳.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.