پارت 56
متاسفم جیمین، بابا که ماجرا رو گفت واقعا ناراحت شدم.
یکم نگاهش کردم که یهو بغلم کرد، محکم به خودم فشردمش و
از هم که جدا شدیم گفت:
هیون:خب، به ما افتخار دیدن این زن داداش رو میدی؟
سرم رو پایین انداختم که با نگرانی گفت:
هیون:چی شده جیمین؟
جیمین: وضعیت ت اونقدر خوب نیست هیون.
سرم رو بالا آوردم که لب زد:
هیون:جیمین من خودم یه دکترم و میتونم باهاش کنار بیام؛ پس لطفا
ببرم پیشش!
بدون حرف حرکت کردم و اون هم پشت سرم اومد. به اتاق
رسیدیم و دیدم که در بازه، یهو نگاهم با نگاه زمردیش گره
خورد و باز هم همون ا تفاق.
ت:برو عوضی، برو نمیخوام ببینمت!
هیون که پشت سرم بود با دیدن این صحنه خواست وارد اتاق
بشه که پرستار گفت:
پرستار: کجا آقا؟
رادمان کارت مخصوص پزشکیش رو بیرون آورد و نشون داد
پرستار گفت
پرستار:بفرمایید
وارد شد، تا خواستم من هم برم پرستار جلوم وایستاد و گفت:
پرستار:شما نمیتونین آقا!
کلافه ازش فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم؛ چشمهام رو
بستم و به این فکر کردم که امیدوارم هیون بتونه یه کاری کنه.
با باز شدن در اتاق چشمهام رو باز کردم؛ دکتر و پرستار بودن
که بیرون اومدن و الان فقط هیون توی اتاق بود.
]ت[
با بیرون رفتن دکتر و پرستار، به مردی خیره شدم که ته
چهره ای شبیه جیمین داشت و شک نداشتم برادرش هیون بود.
اون هم همش بهم خیره بود که تک سرفه ای کردم؛ به خودش
اومد، نزدیکم شد و گفت:
هیون: خب... ام... سلام!
با صدای گرفتهای جوابش رو دادم که خیره به چشمهام شد؛
معذب شدم، نگاه ازش گرفتم و اون شروع به صحبت کرد:
هیون: شاید راجع به من از جیمین شنیده باشی، خب دوست دارم خودم
رو معرفی کنم؛ من پارک هیون هستم، برادر پارک جیمین و حدود پنج یا ششسالی هست که برای درس به
خارج از کشور رفتم، االن هم درسم تموم شده و برگشتم.
مکث کرد که یواش نگاهم رو بالا آوردم اما اون نگاهش رو به
زمین دوخت ادامه داد
یکم نگاهش کردم که یهو بغلم کرد، محکم به خودم فشردمش و
از هم که جدا شدیم گفت:
هیون:خب، به ما افتخار دیدن این زن داداش رو میدی؟
سرم رو پایین انداختم که با نگرانی گفت:
هیون:چی شده جیمین؟
جیمین: وضعیت ت اونقدر خوب نیست هیون.
سرم رو بالا آوردم که لب زد:
هیون:جیمین من خودم یه دکترم و میتونم باهاش کنار بیام؛ پس لطفا
ببرم پیشش!
بدون حرف حرکت کردم و اون هم پشت سرم اومد. به اتاق
رسیدیم و دیدم که در بازه، یهو نگاهم با نگاه زمردیش گره
خورد و باز هم همون ا تفاق.
ت:برو عوضی، برو نمیخوام ببینمت!
هیون که پشت سرم بود با دیدن این صحنه خواست وارد اتاق
بشه که پرستار گفت:
پرستار: کجا آقا؟
رادمان کارت مخصوص پزشکیش رو بیرون آورد و نشون داد
پرستار گفت
پرستار:بفرمایید
وارد شد، تا خواستم من هم برم پرستار جلوم وایستاد و گفت:
پرستار:شما نمیتونین آقا!
کلافه ازش فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم؛ چشمهام رو
بستم و به این فکر کردم که امیدوارم هیون بتونه یه کاری کنه.
با باز شدن در اتاق چشمهام رو باز کردم؛ دکتر و پرستار بودن
که بیرون اومدن و الان فقط هیون توی اتاق بود.
]ت[
با بیرون رفتن دکتر و پرستار، به مردی خیره شدم که ته
چهره ای شبیه جیمین داشت و شک نداشتم برادرش هیون بود.
اون هم همش بهم خیره بود که تک سرفه ای کردم؛ به خودش
اومد، نزدیکم شد و گفت:
هیون: خب... ام... سلام!
با صدای گرفتهای جوابش رو دادم که خیره به چشمهام شد؛
معذب شدم، نگاه ازش گرفتم و اون شروع به صحبت کرد:
هیون: شاید راجع به من از جیمین شنیده باشی، خب دوست دارم خودم
رو معرفی کنم؛ من پارک هیون هستم، برادر پارک جیمین و حدود پنج یا ششسالی هست که برای درس به
خارج از کشور رفتم، االن هم درسم تموم شده و برگشتم.
مکث کرد که یواش نگاهم رو بالا آوردم اما اون نگاهش رو به
زمین دوخت ادامه داد
۴.۵k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.