بشارت علاقه از کلمات شروع می شود یا نگاه ها؟ نمی دانم.
بشارت علاقه از کلمات شروع می شود یا نگاه ها؟ نمی دانم.
کدام نفس تند می شود که می فهمی در آتش افتاده ای ، در آتش لذتبخش خواستن؟ نمی دانم.
هیچکس نمی داند از کجا یک مرتبه روند ملال آور زندگی عوض می شود و نفس کم می آوریم برای زمزمه کردن اسمی خواستنی...
دارم فکر می کنم همیشه سخت است از حال تن بنویسیم، وقتی دچار کسی می شویم ، زن باشی که بدتر، گفتن از تشنگی ها برایت غیرممکن است.
علاقه که تصاحبت کند، رنگ می پاشد روی همه جهانت ، پر می شوی از عطشناکی لحظه ها.
از شوق تنانگی.
از خواستن ، از بی رحمانه خواستن، از بیشتر خواستن.
از لذت تماشا کردن و تماشا شدن.
از شوق نوازش.
از شکوه تشنگی برای دیدن تن برهنه یار و پیوستن به پیروان پیامبر شراب و همخوابی، زیستن در بهشت نوشیدن و کام گرفتن...
شهد است تنانگی ، شهد محض ...
کتمانش کنیم یا نه در حقیت این جمله تغییری ایجاد نمی شود که کام جویی بخش بزرگی از علاقه است، بخشی مهم، بخشی شیرین...
اما چگونه است که گاهی می توانیم کسی را دوست بداریم بی گذشتن از مرزهای تنش؟
بی هیچ بوسه طولانی ای؟
بی هیچ باز کردن بندهای پوشش های دست و پاگیر تن؟
فکر می کنم بخشی از اهمیت بشارت علاقه، در شکوه نجیبانه یک کلمه پنهان است: (نجات)
شاید ما از نیاکان غارنشین یاد گرفته ایم وقت خطر، به امن ترین غارها پناه ببریم.
مثلا، وقت تنهایی یا وقت خستگی یا وقت دلتنگی، به غار امن عشق.
شاید به کسی عشق می ورزیم تا یادمان برود تنهاییم.
یادمان برود جهان دور و بر چقدر تاریک است.
یادمان برود چقدر تکیده شده اند ثانیه ها.
شاید تصاحب تن از همین منظر معنایی سترگ می یابد، جایی که سرداران فاتح
بی لباس مرزهای تن هم را کشف می کنند.
اما، تو بگو اگر تنی هم نبود، اگر لبخند و بوسه ای هم نبود، کدام دست می توانست مهار خیال ما باشد، اگر که بخواهیم بلغزیم به آغوشی داغ، جایی که برهنه تا صبح بر ماسه های داغ بدنی نه کامل و بی نقص ، که ضعف دار و به غایت خواستنی برقصیم ، و جاودانه شویم؟
حقا که متبرک باد نام بلندت انسان.
معجون دلربای تن و ذهن.
شاید ما تنها موجودات جهانیم که بلدیم از تاریکی های ذهن خودمان به روشنایی های ذهن خودمان پناه ببریم.
شاید بیرون از ذهن من اصلا جهانی نیست. نمی دانم...
کدام نفس تند می شود که می فهمی در آتش افتاده ای ، در آتش لذتبخش خواستن؟ نمی دانم.
هیچکس نمی داند از کجا یک مرتبه روند ملال آور زندگی عوض می شود و نفس کم می آوریم برای زمزمه کردن اسمی خواستنی...
دارم فکر می کنم همیشه سخت است از حال تن بنویسیم، وقتی دچار کسی می شویم ، زن باشی که بدتر، گفتن از تشنگی ها برایت غیرممکن است.
علاقه که تصاحبت کند، رنگ می پاشد روی همه جهانت ، پر می شوی از عطشناکی لحظه ها.
از شوق تنانگی.
از خواستن ، از بی رحمانه خواستن، از بیشتر خواستن.
از لذت تماشا کردن و تماشا شدن.
از شوق نوازش.
از شکوه تشنگی برای دیدن تن برهنه یار و پیوستن به پیروان پیامبر شراب و همخوابی، زیستن در بهشت نوشیدن و کام گرفتن...
شهد است تنانگی ، شهد محض ...
کتمانش کنیم یا نه در حقیت این جمله تغییری ایجاد نمی شود که کام جویی بخش بزرگی از علاقه است، بخشی مهم، بخشی شیرین...
اما چگونه است که گاهی می توانیم کسی را دوست بداریم بی گذشتن از مرزهای تنش؟
بی هیچ بوسه طولانی ای؟
بی هیچ باز کردن بندهای پوشش های دست و پاگیر تن؟
فکر می کنم بخشی از اهمیت بشارت علاقه، در شکوه نجیبانه یک کلمه پنهان است: (نجات)
شاید ما از نیاکان غارنشین یاد گرفته ایم وقت خطر، به امن ترین غارها پناه ببریم.
مثلا، وقت تنهایی یا وقت خستگی یا وقت دلتنگی، به غار امن عشق.
شاید به کسی عشق می ورزیم تا یادمان برود تنهاییم.
یادمان برود جهان دور و بر چقدر تاریک است.
یادمان برود چقدر تکیده شده اند ثانیه ها.
شاید تصاحب تن از همین منظر معنایی سترگ می یابد، جایی که سرداران فاتح
بی لباس مرزهای تن هم را کشف می کنند.
اما، تو بگو اگر تنی هم نبود، اگر لبخند و بوسه ای هم نبود، کدام دست می توانست مهار خیال ما باشد، اگر که بخواهیم بلغزیم به آغوشی داغ، جایی که برهنه تا صبح بر ماسه های داغ بدنی نه کامل و بی نقص ، که ضعف دار و به غایت خواستنی برقصیم ، و جاودانه شویم؟
حقا که متبرک باد نام بلندت انسان.
معجون دلربای تن و ذهن.
شاید ما تنها موجودات جهانیم که بلدیم از تاریکی های ذهن خودمان به روشنایی های ذهن خودمان پناه ببریم.
شاید بیرون از ذهن من اصلا جهانی نیست. نمی دانم...
۲۲.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.