♡ᵖᵃʳᵗ/𝟏♡ فیک جدید مافيایی از تهیونگ
اینکه الان روی تخت سرد پرورشگاه داشت از پنجره ستاره های تنهایی که میدرخشیدن رو نگاه میکرد تقصیر اون.
تقصیر اون نبود که دختر بود...
تقصیر اون نبود که پدر بزرگ و مادر بزرگش نخواسته بودنش، خاله و دایی ها عمه و عمو ها ردش کرده بودن هیچی تقصیر اون دختر13ساله نبود
روی تخت کنار پنجره زانو هاشو بغل کرده بود و به بیرون نگاه میکرد
به ستاره هایی که هرکدوم یکجا از آسمون تنها در حال درخشیدن بودن توی دلش غوغا بود اما چارهای غیر از سکوت نداشت....
.......
بدون اهمیت به خودت شیرینی ها و حرف زدن رااون(رئیس پرورشگاه)
وارد شد
به دستور به پدرش و کارش مجبور بود که یک بچه به سرپرستی بگیره و به خوبی هم میدونست که این بچه ممکنه براش دردسر بشه اگه پدرش دستور میداد که باید این بچه رو نگهداره چی....
هرچند براش هم مهم نبود چون اونقدر خدمتکار و سوگلی دورو برش داشت که بتونن این بچه رو هم نگهداری کنن، همین الانش هم فقط برای کارش این بچه رو میخواست نه زندگیش
درسته که کل روز و خونه نبود اما همون یک ساعت هم حوصله صداي گریه بچه نداشت پس از بخش نوزادان رد شد
وارد طبق دوم شد و بدون معطلی در اول و باز کرد بچه هایی رو دید که غرق در خوابن نگاهی بینشون چرخوند و هیچ کدوم به چشمش نیومدن
به نوبت اتاق هارو از نظر گذروند اما هیچ کدوم به چشمش نیومدن انگار بیشتر امده بود لباس انتخاب کنه
با نگاه سرد و رفتار بی احساسش در آخر و هم باز کرد باز هم با بچه هایی که خواب بودن مواجه شد، توقعایی هم نداشت ساعت 3شب چه انتظاری میتونست داسته باشه
برای بستن در به دستگیره فشاری اورد که با نگاه آخر چشمش به دختری با موهای بلند مشکی چهره ی زیبا درخشان که مهوه ستاره های آسمون بود
در باز کرد و یک قدم جلو رفت
رااون رد نگاهش رو دنبال کرد به دختر رسید....
درسته این وقت شب امد بود که هویتش و نفهمن و برای یک مافیا روز میتونه خیلی خطرناک باشه اما الان اینقدر مهوه اون دختر بود که براش مهم نبود
با صدای رااون اون دختر به طرفشون برگشت و تونست بهتره چهره پرستیدنی اون دختر و ببينه
"ایملدا چرا هنوز بیداری زود بخواب"
"بله آقای لی"
صداش هم مثل خودش زیبا و شنیدنی بود
.....
به قدری درگیر افکارش بود که اصلا متوجه مردی که کنار رااون ایستاده بود نشد سرجاش خزید و پتو رو روش کشید و چشماش و بست
....
با صدای رااون به خودش امد
"چی شد قربان کدوم و میبرین؟ "
بدون حرفی سمت خروجی رفت براش سؤال بود چرا دختری به این زیبایی باید اینجا باشه چه اتفاقی براش افتاده
"چرا اینجاست؟"
بلاخره زبون باز کرد و با صدای سردش سوالش و پرسید
"کدوم قربان؟"
"دختری که کنار پنچره بود!"
"اه اون، مادر و پدرش توی یک تصادف فوت شدن و خانواده اش برای اینکه دختر بود سرپرستیش رو رد کردن"
لحظه ای توی دلش برای خانواده اش متاسف شد اما به خودش امد به اون چه...
"فردا میام میبرمش"
"ایملدا قربان، این همه بچه اینجا هست میتونید بهترش رو ببرید "
به طرف رااون برگشت با نگاهی که بهش کرد رااون سرش رو پایین انداخت
" تو درمورد کار های من تصمیم میگیری"
"من و ببخشید قربان"
همینطور که راهشو و میرفت گفت "ساعت 6عصر"
و با بادیگارد هایی که برای حفاظت ازش کل منطقه رو پر کرده بودن سمت ماشینا رفتن و بعد از باز شدن در براش توی ماشینش نشست مقصد بعدیش رو بیان کرد"بریم بار"
تقصیر اون نبود که دختر بود...
تقصیر اون نبود که پدر بزرگ و مادر بزرگش نخواسته بودنش، خاله و دایی ها عمه و عمو ها ردش کرده بودن هیچی تقصیر اون دختر13ساله نبود
روی تخت کنار پنجره زانو هاشو بغل کرده بود و به بیرون نگاه میکرد
به ستاره هایی که هرکدوم یکجا از آسمون تنها در حال درخشیدن بودن توی دلش غوغا بود اما چارهای غیر از سکوت نداشت....
.......
بدون اهمیت به خودت شیرینی ها و حرف زدن رااون(رئیس پرورشگاه)
وارد شد
به دستور به پدرش و کارش مجبور بود که یک بچه به سرپرستی بگیره و به خوبی هم میدونست که این بچه ممکنه براش دردسر بشه اگه پدرش دستور میداد که باید این بچه رو نگهداره چی....
هرچند براش هم مهم نبود چون اونقدر خدمتکار و سوگلی دورو برش داشت که بتونن این بچه رو هم نگهداری کنن، همین الانش هم فقط برای کارش این بچه رو میخواست نه زندگیش
درسته که کل روز و خونه نبود اما همون یک ساعت هم حوصله صداي گریه بچه نداشت پس از بخش نوزادان رد شد
وارد طبق دوم شد و بدون معطلی در اول و باز کرد بچه هایی رو دید که غرق در خوابن نگاهی بینشون چرخوند و هیچ کدوم به چشمش نیومدن
به نوبت اتاق هارو از نظر گذروند اما هیچ کدوم به چشمش نیومدن انگار بیشتر امده بود لباس انتخاب کنه
با نگاه سرد و رفتار بی احساسش در آخر و هم باز کرد باز هم با بچه هایی که خواب بودن مواجه شد، توقعایی هم نداشت ساعت 3شب چه انتظاری میتونست داسته باشه
برای بستن در به دستگیره فشاری اورد که با نگاه آخر چشمش به دختری با موهای بلند مشکی چهره ی زیبا درخشان که مهوه ستاره های آسمون بود
در باز کرد و یک قدم جلو رفت
رااون رد نگاهش رو دنبال کرد به دختر رسید....
درسته این وقت شب امد بود که هویتش و نفهمن و برای یک مافیا روز میتونه خیلی خطرناک باشه اما الان اینقدر مهوه اون دختر بود که براش مهم نبود
با صدای رااون اون دختر به طرفشون برگشت و تونست بهتره چهره پرستیدنی اون دختر و ببينه
"ایملدا چرا هنوز بیداری زود بخواب"
"بله آقای لی"
صداش هم مثل خودش زیبا و شنیدنی بود
.....
به قدری درگیر افکارش بود که اصلا متوجه مردی که کنار رااون ایستاده بود نشد سرجاش خزید و پتو رو روش کشید و چشماش و بست
....
با صدای رااون به خودش امد
"چی شد قربان کدوم و میبرین؟ "
بدون حرفی سمت خروجی رفت براش سؤال بود چرا دختری به این زیبایی باید اینجا باشه چه اتفاقی براش افتاده
"چرا اینجاست؟"
بلاخره زبون باز کرد و با صدای سردش سوالش و پرسید
"کدوم قربان؟"
"دختری که کنار پنچره بود!"
"اه اون، مادر و پدرش توی یک تصادف فوت شدن و خانواده اش برای اینکه دختر بود سرپرستیش رو رد کردن"
لحظه ای توی دلش برای خانواده اش متاسف شد اما به خودش امد به اون چه...
"فردا میام میبرمش"
"ایملدا قربان، این همه بچه اینجا هست میتونید بهترش رو ببرید "
به طرف رااون برگشت با نگاهی که بهش کرد رااون سرش رو پایین انداخت
" تو درمورد کار های من تصمیم میگیری"
"من و ببخشید قربان"
همینطور که راهشو و میرفت گفت "ساعت 6عصر"
و با بادیگارد هایی که برای حفاظت ازش کل منطقه رو پر کرده بودن سمت ماشینا رفتن و بعد از باز شدن در براش توی ماشینش نشست مقصد بعدیش رو بیان کرد"بریم بار"
۳۶۱.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.