تکپارتی جونگ کوک
مثل همیشه صبح رو با بی حالی گذرونده بود و از وقتی فهمید عشقی که دوست داره رفته با دختر خالش افسرده تر شده چون بدون کوکیش دووم نمی اورد (ماهم والا دووم نمیاریم)
از رو تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت کارای شخصیش رو انجام داد و برای درست کردن صبحونه به اشپز خونه رفت
خب بزارید معرفی کنم من دایون هستم و 5ساله با کوکی ازدواج کردم این چند روز حالم خوب نبود و افسرده بودم چون کوکی خونه نمیومد و رفته بود با دختر خالش سوریون درسته...... سوریون از من متنفره و برای اینکه حرص منو در بیاره خودشو به کوک میچسبونه
به کوک میخواستم بگم برم دکتر چون حالم خوب نیست شاید براش مهم بودم
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم بهش...........
یک بوق.....
دوبوق......
سه بوق.....
که بالاخره برداشت و صدای خنده هاش میومد انگار بدون من خوشحال بود..... ـ(دلم براش کباب شد)
+سلام کوکی......
-سلام دایون(سرد)
به من که رسید خندش رو خورد و سرد شد
+امممم من حالم خوب نیست میخوام برم دکتر میشه برام پول بریزی؟
-باشه تا پنج دقیقه دیگ میریزم (سرد)
+ممنون
میخواستم بگم خدافظ که چند تا بوق پشت سر هم ظاهر شد ودیگ صدایی نیومد.......
تو همین فکرا بودم که حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی و بالا اوردم که با کلی خون مواجه شدم.........(فک کنم خودتون قضیه رو فهمیدید)
اماده شدم و رفتم سمت بیمارستان نزدیک خونه وارد شدم و رفتم تو به دکتر سلام کردم واونم جوابمو داد نشستم رو صندلی و بهش قضیه رو توضیح دادم واونم گفت.........
از رو تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت کارای شخصیش رو انجام داد و برای درست کردن صبحونه به اشپز خونه رفت
خب بزارید معرفی کنم من دایون هستم و 5ساله با کوکی ازدواج کردم این چند روز حالم خوب نبود و افسرده بودم چون کوکی خونه نمیومد و رفته بود با دختر خالش سوریون درسته...... سوریون از من متنفره و برای اینکه حرص منو در بیاره خودشو به کوک میچسبونه
به کوک میخواستم بگم برم دکتر چون حالم خوب نیست شاید براش مهم بودم
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم بهش...........
یک بوق.....
دوبوق......
سه بوق.....
که بالاخره برداشت و صدای خنده هاش میومد انگار بدون من خوشحال بود..... ـ(دلم براش کباب شد)
+سلام کوکی......
-سلام دایون(سرد)
به من که رسید خندش رو خورد و سرد شد
+امممم من حالم خوب نیست میخوام برم دکتر میشه برام پول بریزی؟
-باشه تا پنج دقیقه دیگ میریزم (سرد)
+ممنون
میخواستم بگم خدافظ که چند تا بوق پشت سر هم ظاهر شد ودیگ صدایی نیومد.......
تو همین فکرا بودم که حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی و بالا اوردم که با کلی خون مواجه شدم.........(فک کنم خودتون قضیه رو فهمیدید)
اماده شدم و رفتم سمت بیمارستان نزدیک خونه وارد شدم و رفتم تو به دکتر سلام کردم واونم جوابمو داد نشستم رو صندلی و بهش قضیه رو توضیح دادم واونم گفت.........
۳.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.