پرنس بی احساس
part:12
از زبان ا/ت
دیگه کمرم به معنای واقعی خرد شده بود
از صبح همراه با بقیه خدمتکارا در تلاش بودم که جوری دکور اتاق مایا رو بچینم که دوست داشته باشه اما متاسفانه خیلی سخت پسند بود
دراز کشیدم روی زمین و گفتم: همگی ۱۰ دقیقه استراحت کنید
بیچاره ها منتظر بودن که فرصتی داشته باشن تا استراحت کنن
همینطور که به ساعت نگاه می کردم که زمان نگذره در اتاق باز شد و مایا اومد داخل و گفت: واوووو چه دکور خوبیه
همه تعجب کردیم... بلاخره خانم پسند کرد؟
با تعجب گفتم: خوشت اومده؟
خندید و گفت: آره خیلی
هوفی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر پس خدمتکارا میتونن برن
انقد خوشحال شدن که دونه دونه تشکر کردن و بعد هم رفتن
منم همینطور روی زمین دراز کشیده بودم که مایا اومد بالاسرم و گفت: خسته ای؟
گفتم:یکم کمرم درد می کنه
لبخند شیطانی زد و گفت: اما من که دست از سرت بر نمی دارم ا/ت
با تعجب گفتم: چیکار میخوای بکنی
دستامو گرفت و گفت: باید یه چیزی نشونت بدم
از روی زمین بلندم کرد و باهم رفتیم بیرون سعی داشت گوشه به گوشه قصر که رو نشونم بده تا رسیدم به سالن اصلی همینطور به در زل زده بود که گفتم: چرا به در زل زدی 😐
خندید و گفت: قراره ی سریا بیان اینجا و رنگ آمیزی جدید به قصر بدن میخوام باهات اشناشون کنم ...
بعد از چند دقیقه دروازه باز شد و چند تا مرد با جعبه های چوبی ای که انواع رنگ داخلشون بود وارد شدن
لباس هاشون تقریباً یکسان بود و معلوم بود که همشون نقاشن
چشمام رو چرخوندم که یکیشون خیلی آشنا به نظر میومد چشمامو ریز کردم و یا دقت نگاه کردم اون مرد هیونگمین بود..
پسری که باهم دوست بودیم و نقاشی می کشیدیم..اما یک روز بخاطر ابراز علاقه کردنش رابطه دوستانمون از بین رفت چون منم اون رد کردم
حالا اصلا روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم که مایا گفت: بیا بریم پیششون
همینطور که رفتیم باهاشون آشنا بشم هیونگمین منو دید و گفت: ا/ت؟
با خجالت گفتم: س..سلام
مایا گفت: همدیگه رو میشناسید؟
هیونگمین گفت: البته...ا/ت دوست منه
در عجبم چطور هنوزم منو دوست خودش میدید وقتی رابطه دوستانه ای وجود نداشت...
گفت: نمیدونستم توی قصر کار می کنی ا/ت
با همون شرم و خجالتی که داشتم لبخندی زدم و گفتم: آره ...اینجا کار می کنم
مایا گفت: من میرم شما حرفاتون رو بزنید
میخواستم خودمو بکشم ..الان وقت تنها گذاشتن بود اخه؟ چی باید میگفتم به هیونگمین؟
هوفی کشید و گفت: کتابت خیلی معروف شده
سریع جواب دادم: میدونم
خندید و گفت: هنوزم بد اخلاقی
چشم غوره ای رفتم و گفتم: از خداتم باشه داری باهام حرف می زنی
لبخندی زد و گفت: چی قشنگ تر از صحبت کردن با تو؟
الله اکبر داشتم از خجالت آب می شدم گفتم: فکر کنم یکی کارم داره باید برم
خواستم برم که بازوم رو گرفت و بغلم کرد و گفت: هنوزم ازم فرار می کنی..بخاطر پرنسه؟
قشنگام من هفته دیگه آزمون دارم واسه همین وقت ندارم زود زود پارت بزارم ... ببخشید قول میدم این هفته تموم بشه تند تر آپ کنم
از زبان ا/ت
دیگه کمرم به معنای واقعی خرد شده بود
از صبح همراه با بقیه خدمتکارا در تلاش بودم که جوری دکور اتاق مایا رو بچینم که دوست داشته باشه اما متاسفانه خیلی سخت پسند بود
دراز کشیدم روی زمین و گفتم: همگی ۱۰ دقیقه استراحت کنید
بیچاره ها منتظر بودن که فرصتی داشته باشن تا استراحت کنن
همینطور که به ساعت نگاه می کردم که زمان نگذره در اتاق باز شد و مایا اومد داخل و گفت: واوووو چه دکور خوبیه
همه تعجب کردیم... بلاخره خانم پسند کرد؟
با تعجب گفتم: خوشت اومده؟
خندید و گفت: آره خیلی
هوفی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر پس خدمتکارا میتونن برن
انقد خوشحال شدن که دونه دونه تشکر کردن و بعد هم رفتن
منم همینطور روی زمین دراز کشیده بودم که مایا اومد بالاسرم و گفت: خسته ای؟
گفتم:یکم کمرم درد می کنه
لبخند شیطانی زد و گفت: اما من که دست از سرت بر نمی دارم ا/ت
با تعجب گفتم: چیکار میخوای بکنی
دستامو گرفت و گفت: باید یه چیزی نشونت بدم
از روی زمین بلندم کرد و باهم رفتیم بیرون سعی داشت گوشه به گوشه قصر که رو نشونم بده تا رسیدم به سالن اصلی همینطور به در زل زده بود که گفتم: چرا به در زل زدی 😐
خندید و گفت: قراره ی سریا بیان اینجا و رنگ آمیزی جدید به قصر بدن میخوام باهات اشناشون کنم ...
بعد از چند دقیقه دروازه باز شد و چند تا مرد با جعبه های چوبی ای که انواع رنگ داخلشون بود وارد شدن
لباس هاشون تقریباً یکسان بود و معلوم بود که همشون نقاشن
چشمام رو چرخوندم که یکیشون خیلی آشنا به نظر میومد چشمامو ریز کردم و یا دقت نگاه کردم اون مرد هیونگمین بود..
پسری که باهم دوست بودیم و نقاشی می کشیدیم..اما یک روز بخاطر ابراز علاقه کردنش رابطه دوستانمون از بین رفت چون منم اون رد کردم
حالا اصلا روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم که مایا گفت: بیا بریم پیششون
همینطور که رفتیم باهاشون آشنا بشم هیونگمین منو دید و گفت: ا/ت؟
با خجالت گفتم: س..سلام
مایا گفت: همدیگه رو میشناسید؟
هیونگمین گفت: البته...ا/ت دوست منه
در عجبم چطور هنوزم منو دوست خودش میدید وقتی رابطه دوستانه ای وجود نداشت...
گفت: نمیدونستم توی قصر کار می کنی ا/ت
با همون شرم و خجالتی که داشتم لبخندی زدم و گفتم: آره ...اینجا کار می کنم
مایا گفت: من میرم شما حرفاتون رو بزنید
میخواستم خودمو بکشم ..الان وقت تنها گذاشتن بود اخه؟ چی باید میگفتم به هیونگمین؟
هوفی کشید و گفت: کتابت خیلی معروف شده
سریع جواب دادم: میدونم
خندید و گفت: هنوزم بد اخلاقی
چشم غوره ای رفتم و گفتم: از خداتم باشه داری باهام حرف می زنی
لبخندی زد و گفت: چی قشنگ تر از صحبت کردن با تو؟
الله اکبر داشتم از خجالت آب می شدم گفتم: فکر کنم یکی کارم داره باید برم
خواستم برم که بازوم رو گرفت و بغلم کرد و گفت: هنوزم ازم فرار می کنی..بخاطر پرنسه؟
قشنگام من هفته دیگه آزمون دارم واسه همین وقت ندارم زود زود پارت بزارم ... ببخشید قول میدم این هفته تموم بشه تند تر آپ کنم
۲۵.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.