فیک من یک خون آشام هستم فصل دوم پارت ٩
پدر هانا با تعجب به جونگ کوکی که با نگرانی دست هانا رو چسب میزد نگاه می کرد…حالا مطمئن شده بود که حسی که جونگ کوک به دخترش داره قطعا عشقه…یک عشق خیلی محکم که هیچوقت از بین نمیره…یک لحظه یاد عشق خودش و یونگ افتاد…عشق هانا و جونگ کوک دقیقا مثل عشق یونگ و خودش بود…عشقی تمام نشدنی…این اتفاق باعث شد پدر هانا تصمیمی بگیره…
هانا توی اتاقش بود و درگیر مرتب کردن وسایلش بود که پدرش وارد اتاق شد و روی تختش نشست
پدر هانا : دخترم باید باهات حرف بزنم
هانا با تعجب به پدرش نگاه کرد و رفت و کنارش روی تخت نشست
هانا : پدر اتفاقی افتاده…اگر چیزی شده به منم بگید
پدر هانا دست های دخترش رو در دستش گرفت و گفت
پدر هانا : وقتی به دنیا اومدی انگار که بهم یک دنیا رو داده بودند…تو قشنگ ترین هدیه ای بودی که بهم داده شده بود…همیشه مواظبت بودم نمیذاشتم کسی توی مدرسه و بیرون مدرسه اذیتت کنه
هانا خنده ای کرد و گفت
هانا : آره برای همین وقتی فهمیدی یکی از پسرای کلاسم از من خوشش میاد سریع کلاسم رو عوض کردی
پدر هانا هم خنده ای کرد و گفت
پدر هانا : درسته دوست نداشتم اتفاقی برای دختر کوچولوم بیفته…می خواستم همیشه کنارت باشم و هیچوقت از هم جدا نشیم ولی زندگیه دیگه تو هم باید بری دنبال زندگیت باید بری جایی که برات خوبه باید من رو ترک کنی بری به زندگی خودت برسی
اشک توی چشم های هانا جمع شده بود
هانا : پدر منظورت چیه از این حرف ها ؟!
پدر هانا : دخترم تو جات اینجا نیست…تو جات کنار جونگ کوکه…من چیزی رو توی چشم هاش دیدم…که تا حالا ندیده بودم…راست میگفتی اون پسر واقعا دوست دارم…بیشتر از اونی که فکر کنی…همونطور که گفتی اون یک دیوونه عاشقه
هانا خنده ای کرد که پدر هانا ادامه داد
پدر هانا : دخترم قول بده که مواظب خودت باشی…البته میدونم که جونگ کوک همونطور که گفت مواظبته
هانا : پدر شما هم باهامون بیاین
پدر هانا : نه دخترم جای من اینجا هست…و جای تو کنار جونگ کوک
هانا محکم پدرش رو در آغوش گرفت و اشک هایش شونه پدرش رو خیس کرد
به نظرتون فیک رو زود تموم کنم یا نه ادامه بدمش ؟🤔
هنوز فکر هایی برای این فیک دارم ولی قول نمیدم آخرش خوب تموم بشه😁
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
هانا توی اتاقش بود و درگیر مرتب کردن وسایلش بود که پدرش وارد اتاق شد و روی تختش نشست
پدر هانا : دخترم باید باهات حرف بزنم
هانا با تعجب به پدرش نگاه کرد و رفت و کنارش روی تخت نشست
هانا : پدر اتفاقی افتاده…اگر چیزی شده به منم بگید
پدر هانا دست های دخترش رو در دستش گرفت و گفت
پدر هانا : وقتی به دنیا اومدی انگار که بهم یک دنیا رو داده بودند…تو قشنگ ترین هدیه ای بودی که بهم داده شده بود…همیشه مواظبت بودم نمیذاشتم کسی توی مدرسه و بیرون مدرسه اذیتت کنه
هانا خنده ای کرد و گفت
هانا : آره برای همین وقتی فهمیدی یکی از پسرای کلاسم از من خوشش میاد سریع کلاسم رو عوض کردی
پدر هانا هم خنده ای کرد و گفت
پدر هانا : درسته دوست نداشتم اتفاقی برای دختر کوچولوم بیفته…می خواستم همیشه کنارت باشم و هیچوقت از هم جدا نشیم ولی زندگیه دیگه تو هم باید بری دنبال زندگیت باید بری جایی که برات خوبه باید من رو ترک کنی بری به زندگی خودت برسی
اشک توی چشم های هانا جمع شده بود
هانا : پدر منظورت چیه از این حرف ها ؟!
پدر هانا : دخترم تو جات اینجا نیست…تو جات کنار جونگ کوکه…من چیزی رو توی چشم هاش دیدم…که تا حالا ندیده بودم…راست میگفتی اون پسر واقعا دوست دارم…بیشتر از اونی که فکر کنی…همونطور که گفتی اون یک دیوونه عاشقه
هانا خنده ای کرد که پدر هانا ادامه داد
پدر هانا : دخترم قول بده که مواظب خودت باشی…البته میدونم که جونگ کوک همونطور که گفت مواظبته
هانا : پدر شما هم باهامون بیاین
پدر هانا : نه دخترم جای من اینجا هست…و جای تو کنار جونگ کوک
هانا محکم پدرش رو در آغوش گرفت و اشک هایش شونه پدرش رو خیس کرد
به نظرتون فیک رو زود تموم کنم یا نه ادامه بدمش ؟🤔
هنوز فکر هایی برای این فیک دارم ولی قول نمیدم آخرش خوب تموم بشه😁
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۰۱.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.