پسرک آرام قلم کهنه سالی را که به رنگ های سیاه و سفید عاقش
پسرک آرام قلم کهنه سالی را که به رنگ های سیاه و سفید عاقشته شده بود را روی بوم به حرکت در میآورد
اما او نبود که میکشید دستی به لطافتی پر او را در نقاشی یاری میکرد معشوقش بود پسرکی که دل به او باخته بود
او داشت دستان نرمش را روی دست عشقش میکشید و او را همراهی میکرد
آفتاب راه خود را از پنجره به درون اتاق پیدا کرده بود و صدای آلارم ساعت بیانگره روز خسته کننده دیگر بود
پسرک به خود آماد
به قوطی های خالی الکل که دیشب تمامشان را برای دیدن دوباره معشوقش به کار برده بود خیره شده بود
به دستش نگاه کرد و با خود نیشخندی زد
_ چرا باید اینجا باشه
قطره ای اشک از چشمان فرد سرازیر شد
_ اون مرده اون اون روز مرد چون من نتونستم نجاتش بدم مهم نیست چقدر ازون کوفتی بخورم اون بر نمیگرده
پسرک در غم و فقدان عشقش در آن اتاق تاریک و سرد که با بوم های نصفه نیمه احاطه شده بود اشک میریخت .....
اما او نبود که میکشید دستی به لطافتی پر او را در نقاشی یاری میکرد معشوقش بود پسرکی که دل به او باخته بود
او داشت دستان نرمش را روی دست عشقش میکشید و او را همراهی میکرد
آفتاب راه خود را از پنجره به درون اتاق پیدا کرده بود و صدای آلارم ساعت بیانگره روز خسته کننده دیگر بود
پسرک به خود آماد
به قوطی های خالی الکل که دیشب تمامشان را برای دیدن دوباره معشوقش به کار برده بود خیره شده بود
به دستش نگاه کرد و با خود نیشخندی زد
_ چرا باید اینجا باشه
قطره ای اشک از چشمان فرد سرازیر شد
_ اون مرده اون اون روز مرد چون من نتونستم نجاتش بدم مهم نیست چقدر ازون کوفتی بخورم اون بر نمیگرده
پسرک در غم و فقدان عشقش در آن اتاق تاریک و سرد که با بوم های نصفه نیمه احاطه شده بود اشک میریخت .....
۱.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.