رمان شکاف p1
نیویورک
زنگ طبقه چهارم رو فشار دادم و برگشتم سمت پیتر ، در حالی که لبه کتش رو با دست چپم مرتب می کردم گفتم :
_کاش اون پیرهن سبزت رو می پوشیدی که با هم ست بشیم
_تو هم میتونستی اون بلوز آبی خوشرنگه که خونه خواهرم اینا دعوت بودیم پوشیدی رو تنت می کردی تا با من ست بشی
خنده ای کردم
چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد
آسانسور که تو طبقه چهارم ایستاد با باز شدن در اولین صدایی که شنیدم صدای گریه ی لئو بود
لبخندی رو لبم جای گرفت
دیوید جلوی در اومد استقبالمون با پیتر دست داد و منو تو آغوش گرفت:
_دیگه سری به ما نمیزنی آبجی کوچیکه؟!
کفشامو در آوردم و گفتم:
_جون تو تا خرخره غرق کارای عروسی ایم....پیتر هم شاهده
خندید:
_به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم
پیتر ابرویی بالا انداخت:
_الان خواهرت روباهه منم دمشم؟...والا دم روباه بودن شرف داره به شغال بودن
با اینکه لحنش کمی شوخ بود ولی لبخندم ماسید
از روز خواستگاری که دیوید پیتر رو دید ازش خوشش نمیومد هیچ نفهمیدم چرا اینطورین و هیچ کدومشون هم جواب درست حسابی بهم نمیدن
از اون موقع تا حالا هم عین کارد و پنیر میمونن
امیدوارم بعد از عروسی بتونن با هم کنار بیان
با ورودمون همسر دیوید هم که معلوم بود داشت بچه رو ساکت میکرد به جمعمون اضافه شد
با اون هم روبوسی کردم و نشستیم
_از تو آسانسور هم صدای وروجک عمه میومد...خوابیده الان؟
همسر دیوید با سینی چایی از آشپزخونه اومد:
_اره با کلی مکافات خوابوندمش...حس میکنم تو این دو هفته ای که بدنیا اومده دو سال پیر شدم
فنجون چایی رو برداشتم و همزمان با شکایت و اخم نمایشی به دیوید گفتم:
_دیگه نبینم به زنت کمک نکنیااا...دفعه دیگه بیام ببینم زن داداشم خسته شده گوشاتو می پیچونم ....عع عع عع نگاش کن نشسته داره خیار میخوره.....باشو کمک کن ببینم
صدای خندش بلند شد:
_من آخر سر یه کتک حسابی ازت میخورم مامان بزرگ
چشم غره ای بهش رفتم و پاشدم
_تا تو خندت تموم بشه من برم یه سر به عشق عمه بزنم....پیتر توهم میای؟
باهم رفتیم داخل اتاقش شب خواب روشن بود و تو همون حال هم میشد اتاق آبی رنگشو که با عروسک و ماشین تزئین شده بود دید
آروم خوابیده بود و دستای کوچیکشو مشت کرده بود داشتم تو دلم قربون صدقش می رفتم که صدای آهسته ی پیتر رو دم گوشم شنیدم:
_شاید باورت نشه ولی یک لحظه دلم خواست الان بچه ی منو تو روی این تخت خوابیده بود....ثانیه شماری میکنم واسه داشتن یه بچه از تو
با عشق نگاش کردم....همین حرفاش بود که هوش از سرم میبرد.
بعد از شام نزدیک ساعت ۱۲ بود که زدیم بیرون
منو رسوند خونه
_اَدِلیک
منتظر نگاهش کردم
_من ممکنه دیگه نیام دانشگاه
زنگ طبقه چهارم رو فشار دادم و برگشتم سمت پیتر ، در حالی که لبه کتش رو با دست چپم مرتب می کردم گفتم :
_کاش اون پیرهن سبزت رو می پوشیدی که با هم ست بشیم
_تو هم میتونستی اون بلوز آبی خوشرنگه که خونه خواهرم اینا دعوت بودیم پوشیدی رو تنت می کردی تا با من ست بشی
خنده ای کردم
چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد
آسانسور که تو طبقه چهارم ایستاد با باز شدن در اولین صدایی که شنیدم صدای گریه ی لئو بود
لبخندی رو لبم جای گرفت
دیوید جلوی در اومد استقبالمون با پیتر دست داد و منو تو آغوش گرفت:
_دیگه سری به ما نمیزنی آبجی کوچیکه؟!
کفشامو در آوردم و گفتم:
_جون تو تا خرخره غرق کارای عروسی ایم....پیتر هم شاهده
خندید:
_به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم
پیتر ابرویی بالا انداخت:
_الان خواهرت روباهه منم دمشم؟...والا دم روباه بودن شرف داره به شغال بودن
با اینکه لحنش کمی شوخ بود ولی لبخندم ماسید
از روز خواستگاری که دیوید پیتر رو دید ازش خوشش نمیومد هیچ نفهمیدم چرا اینطورین و هیچ کدومشون هم جواب درست حسابی بهم نمیدن
از اون موقع تا حالا هم عین کارد و پنیر میمونن
امیدوارم بعد از عروسی بتونن با هم کنار بیان
با ورودمون همسر دیوید هم که معلوم بود داشت بچه رو ساکت میکرد به جمعمون اضافه شد
با اون هم روبوسی کردم و نشستیم
_از تو آسانسور هم صدای وروجک عمه میومد...خوابیده الان؟
همسر دیوید با سینی چایی از آشپزخونه اومد:
_اره با کلی مکافات خوابوندمش...حس میکنم تو این دو هفته ای که بدنیا اومده دو سال پیر شدم
فنجون چایی رو برداشتم و همزمان با شکایت و اخم نمایشی به دیوید گفتم:
_دیگه نبینم به زنت کمک نکنیااا...دفعه دیگه بیام ببینم زن داداشم خسته شده گوشاتو می پیچونم ....عع عع عع نگاش کن نشسته داره خیار میخوره.....باشو کمک کن ببینم
صدای خندش بلند شد:
_من آخر سر یه کتک حسابی ازت میخورم مامان بزرگ
چشم غره ای بهش رفتم و پاشدم
_تا تو خندت تموم بشه من برم یه سر به عشق عمه بزنم....پیتر توهم میای؟
باهم رفتیم داخل اتاقش شب خواب روشن بود و تو همون حال هم میشد اتاق آبی رنگشو که با عروسک و ماشین تزئین شده بود دید
آروم خوابیده بود و دستای کوچیکشو مشت کرده بود داشتم تو دلم قربون صدقش می رفتم که صدای آهسته ی پیتر رو دم گوشم شنیدم:
_شاید باورت نشه ولی یک لحظه دلم خواست الان بچه ی منو تو روی این تخت خوابیده بود....ثانیه شماری میکنم واسه داشتن یه بچه از تو
با عشق نگاش کردم....همین حرفاش بود که هوش از سرم میبرد.
بعد از شام نزدیک ساعت ۱۲ بود که زدیم بیرون
منو رسوند خونه
_اَدِلیک
منتظر نگاهش کردم
_من ممکنه دیگه نیام دانشگاه
۱۲.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.