بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۴
از زبان تهیونگ:
دیگه خندم بند اومد... از ماشین پیاده شدم و سوییچ رو دادم دست راننده که ماشینو ببره پارکینگ؛ خودمم رفتم دنبال هایون ببینم چیکار میکنه...
از زبان ات:
خوابیده بودم که حس کردم دستشویی دارم پاشدم و با خواب آلودگی رفتم سمت دستشویی... امشب خیلی دستشویی رفتم بار سوم بود که تو دو ساعت خوابیدنم میرفتم ... دیگه داشتم عصبی میشدم نمیدونم چم شده بود...
از زبان هایون:
میخواستم برم بخوابم که تهیونگ اومد تو اتاق؛ گفتم: اگه قراره هنوزم بخندی که من برم تو یه اتاق دیگه بخوابم...
تهیونگ دست به کمر ایستاده بود و گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد... توی همون ژست مونده بود... بهم گفت: نه دیگه نمیخندم که عصبی نشی ولی اولین بار بود اونقد نگران میدیدمت برام تازگی داشت... اما اینو یادت نره تا ازم درخواست ازدواج نکنی خبری از ازدواج نیست!!! فک نکنی یادم میره!!....
تهیونگ بعدش اومد خودشو پرت کرد رو تخت و گرفت خوابید... من با حرص نگاش میکردم و گفتم: کیم تهیونگ امشب میتونی خوابشو ببینی واسه خودت... خوب روش تمرکز کن که بتونی ببینیش چون واقعیت پیدا نمیکنه...هعیی با توام تهیونگ...
تهیونگ که به پهلو خوابیده بود و پشتش به من بود با صدای خواب آلود گفت: هیسسس خوابم میاد...
نفس کلافمو بیرون دادم و منم گرفتم خوابیدم...
فردا صبح از زبان جونگکوک:
وقتی از خواب بیدار شدم صورتمو شستم و رفتم ساعتو نگاه کردم دیدم هشت صبحه... ولی رفتم بیرون ظاهرا کسی بیدار نشده بود برای همین رفتم در اتاقای همه رو زدم و گفتم بیدار شین... بعد رفتم پایین...تا بقیه بیان...
از زبان هایون:
با صدای جونگکوک که به در اتاق زد و گفت بیدار شین پاشدم چون دیرم شده بود اول آماده شدم برای سرکار رفتن؛ تهیونگ رو هم بیدار کردم....
وقتی یاد دیشب افتادم که در مورد ازدواج حرف زدیم، یهو فهمیدم این وسط یه مشکلی وجود داره... برای همین تهیونگ که داشت صورتشو خشک میکرد رو صدا زدم و گفتم: تهیونگا یه مشکلی هست
تهیونگ: باز چی شده اول صبح؟
هایون: درباره ازدواجمون
تهیونگ: دیشب که گفتم تا درخواست نکردی حرفشو نزنی
هایون: اوفففف... باشه اگه این مشکلی که میگمو حل کنی ازت درخواست میکنم
تهیونگ: چه مشکلی؟
هایون: باید یه طوری مراسم بگیریم که همکارام متوجهش نشن... اونا که نباید بفهمن کیم تهیونگ از باند شوگا داره با من ازدواج میکنه
تهیونگ: درست میگی... ولی من دیشب به این موضوع فک کردم
هایون: داری جدی میگی ؟ یا باز مسخرم میکنی؟
تهیونگ: اینکه دیشب یکم خندیدم معنیش این نیست که همیشه اینکارو میکنم
هایون: خب بگو چیکار میکنی؟
تهیونگ: متأسفانه باید مراسممون مجلل نباشه تا بین همه پخش نشه فقط هم یه سری مهمونای خاص که میشناسیم رو دعوت کنیم... مراسممون کوچیک میشه... این ناراحتت میکنه؟
هایون: نه... اصلا... چون لازمه رعایت کنیم
تهیونگ: خوبه.. پس بریم پایین....
از زبان شوگا:
سرمیز که نشسته بودیم متوجه شدم که ات زیاد سرحال نیست...پرسیدم: چیزی شده ات؟
چرا تو فکری؟
ات: نه خوبم... فقط یکم بدخواب شدم دیشب....
از زبان ات:
شوگا درست میگفت یکم نگران بودم... ولی فعلا نمیخواستم بگم چرا نگرانم... من از دیروز یه علائمی داشتم که شبیه بارداری بود... ولی حالا وقتش نبود! هنوزم وضعیت این عمارت اونقدر آروم و بی دردسر نبود که بشه راحت توش بچه بزرگ کرد... امیدوارم تشخیصم اشتباه باشه و حامله نباشم...
دیگه خندم بند اومد... از ماشین پیاده شدم و سوییچ رو دادم دست راننده که ماشینو ببره پارکینگ؛ خودمم رفتم دنبال هایون ببینم چیکار میکنه...
از زبان ات:
خوابیده بودم که حس کردم دستشویی دارم پاشدم و با خواب آلودگی رفتم سمت دستشویی... امشب خیلی دستشویی رفتم بار سوم بود که تو دو ساعت خوابیدنم میرفتم ... دیگه داشتم عصبی میشدم نمیدونم چم شده بود...
از زبان هایون:
میخواستم برم بخوابم که تهیونگ اومد تو اتاق؛ گفتم: اگه قراره هنوزم بخندی که من برم تو یه اتاق دیگه بخوابم...
تهیونگ دست به کمر ایستاده بود و گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد... توی همون ژست مونده بود... بهم گفت: نه دیگه نمیخندم که عصبی نشی ولی اولین بار بود اونقد نگران میدیدمت برام تازگی داشت... اما اینو یادت نره تا ازم درخواست ازدواج نکنی خبری از ازدواج نیست!!! فک نکنی یادم میره!!....
تهیونگ بعدش اومد خودشو پرت کرد رو تخت و گرفت خوابید... من با حرص نگاش میکردم و گفتم: کیم تهیونگ امشب میتونی خوابشو ببینی واسه خودت... خوب روش تمرکز کن که بتونی ببینیش چون واقعیت پیدا نمیکنه...هعیی با توام تهیونگ...
تهیونگ که به پهلو خوابیده بود و پشتش به من بود با صدای خواب آلود گفت: هیسسس خوابم میاد...
نفس کلافمو بیرون دادم و منم گرفتم خوابیدم...
فردا صبح از زبان جونگکوک:
وقتی از خواب بیدار شدم صورتمو شستم و رفتم ساعتو نگاه کردم دیدم هشت صبحه... ولی رفتم بیرون ظاهرا کسی بیدار نشده بود برای همین رفتم در اتاقای همه رو زدم و گفتم بیدار شین... بعد رفتم پایین...تا بقیه بیان...
از زبان هایون:
با صدای جونگکوک که به در اتاق زد و گفت بیدار شین پاشدم چون دیرم شده بود اول آماده شدم برای سرکار رفتن؛ تهیونگ رو هم بیدار کردم....
وقتی یاد دیشب افتادم که در مورد ازدواج حرف زدیم، یهو فهمیدم این وسط یه مشکلی وجود داره... برای همین تهیونگ که داشت صورتشو خشک میکرد رو صدا زدم و گفتم: تهیونگا یه مشکلی هست
تهیونگ: باز چی شده اول صبح؟
هایون: درباره ازدواجمون
تهیونگ: دیشب که گفتم تا درخواست نکردی حرفشو نزنی
هایون: اوفففف... باشه اگه این مشکلی که میگمو حل کنی ازت درخواست میکنم
تهیونگ: چه مشکلی؟
هایون: باید یه طوری مراسم بگیریم که همکارام متوجهش نشن... اونا که نباید بفهمن کیم تهیونگ از باند شوگا داره با من ازدواج میکنه
تهیونگ: درست میگی... ولی من دیشب به این موضوع فک کردم
هایون: داری جدی میگی ؟ یا باز مسخرم میکنی؟
تهیونگ: اینکه دیشب یکم خندیدم معنیش این نیست که همیشه اینکارو میکنم
هایون: خب بگو چیکار میکنی؟
تهیونگ: متأسفانه باید مراسممون مجلل نباشه تا بین همه پخش نشه فقط هم یه سری مهمونای خاص که میشناسیم رو دعوت کنیم... مراسممون کوچیک میشه... این ناراحتت میکنه؟
هایون: نه... اصلا... چون لازمه رعایت کنیم
تهیونگ: خوبه.. پس بریم پایین....
از زبان شوگا:
سرمیز که نشسته بودیم متوجه شدم که ات زیاد سرحال نیست...پرسیدم: چیزی شده ات؟
چرا تو فکری؟
ات: نه خوبم... فقط یکم بدخواب شدم دیشب....
از زبان ات:
شوگا درست میگفت یکم نگران بودم... ولی فعلا نمیخواستم بگم چرا نگرانم... من از دیروز یه علائمی داشتم که شبیه بارداری بود... ولی حالا وقتش نبود! هنوزم وضعیت این عمارت اونقدر آروم و بی دردسر نبود که بشه راحت توش بچه بزرگ کرد... امیدوارم تشخیصم اشتباه باشه و حامله نباشم...
۲۲.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.