رمان عشق خونین
رمان عشق خونین
پارت⁴
مارو بردن دادگستری وقتی وارد اتاق شدیم یهو اسم پلیسرو خوندم دیدم نوشته فرهاد مقاره بعد چند دقیقه صحبت کردن باهاش ازش پرسیدم
آیسو: شما امیر مقاره رو میشناسین
فرهاد: بله پسرم هستن
آیسو: خب خبری دارین که قراره بیاد شرکت ما کار کنه
فرهاد: خب
آیسو:اگه همین الان مارو آزاد نکنین پسرتون بی کار میشه
فرهاد: شما دارین تهدید میکنین
آیسو: نه فقط از من گفتن بود
فرهاد: باشه باشه فقط آخرین بارت باشه یه پلیسو تهدید میکنی چون برات خیلی بد میشه
آیسو: هنوز که داره کار میکنه
فرهاد: سرباز محمدی اینا آزادن
از اونجا رفتیم بیرون و حالم خیلی خوب بود خود به خود میخندیدم
آیسو: ولی خدایی دیدی چیکار کردم
صدرا: ولی واقعا خیلی باحالی
آیسو: اوو آقا تعطیلات ازدواج فامیلیه
صدرا چشم غره رفت
تو راه صدرا رو رسوندمو رفتم خونه دیدم مامانم رو مبل نشسته
آیسو: سلام مامان
مریم: سلام تا الان کجا بودی
آیسو: با بچه ها بودم مشکلیه
مریم: آیسو
آیسو: مامان جان من ول کن خستم
مریم: آیسو کجا داری میری وایسا بینم عه
آیسو: مامان شب خشششش
خودمو کوبوندم رو تخت و خوابم برد صب بیدار شدم دیدم با همون لباسا خوابیدم امروز هم تولد مقارس باید به گفته مامان مخشو بزنم فقط نمیدونم چرا چرا باید این کارو بکنم
عب نداره ما کارمونو انجام میدیم رفتم آماده شدم و یه صبحونه مشتی زدمو از خونه زدم بیرون رفتم شرکت تو راه یدونه کیک خریدمو بردم شرکت تو اتاقم نشسته بودم که یهو یکی درو زد
آیسو: بله بفرمایید
امیر: سلام خانم صوفی ببخشید مزاحمتون شدم فقط خواهستم بپرسم لپ تاپ خراب شده انگار اگه اونم نباشه واقعا کار ها به هم میریزه
آیسو: خب امروزو بیخیال کار شو
امیر: نمیشه که کلی کار دارم خانم صوفی
آیسو: گفتم که فردا یدونه نوشو میاریم ولی امروزو بیخیال شو
امیر: چیزی شده
آیسو: نخیر شما برین استراحت کنین ولی از شرکت بیرون نرو
امیر: باشه چشم
آیسو: ممنون
امیر: خواهش میکنم خدافظ
آیسو: خدا نگهدار
به رستمی گفتم که بچه هارو جمع کنه که سوپرایزش کنیم یهو که وارد اتاق شد خوندیمو کادو هارو دادیم میخواستیم که بریم تو پارکینگ رفتم باهاش حرف بزنم
آیسو: آقا امیر یه لحظه وایسا
امیر: جانم عمری داشتین
آیسو: نه خواستم بگم ولش ببخشید مزاحمت شدم
امیر: نخیر مراحمین لطفا حرفتونو بگین
آیسو: میخواستم بگم از وقتی که اومدین شرکت واقعا نمیدونم چجوری بگم راستش من عاشقت شدم میدونم مسخرم میکنی ولی چیکار کنم دله
امیر: بله من متوجه نشدم
آیسو: بابا بخدا دست خودم نیست چیکار کنم خب
امیر: الان دیر وقته فردا حرف میزنیم
آیسو: باشه هرچی تو بگی
امیر: خدافظ
اون رفت منم رفتم خونمون.......
چجوری بود؟! 🤓
#رمان_عشق_خونین
پارت⁴
مارو بردن دادگستری وقتی وارد اتاق شدیم یهو اسم پلیسرو خوندم دیدم نوشته فرهاد مقاره بعد چند دقیقه صحبت کردن باهاش ازش پرسیدم
آیسو: شما امیر مقاره رو میشناسین
فرهاد: بله پسرم هستن
آیسو: خب خبری دارین که قراره بیاد شرکت ما کار کنه
فرهاد: خب
آیسو:اگه همین الان مارو آزاد نکنین پسرتون بی کار میشه
فرهاد: شما دارین تهدید میکنین
آیسو: نه فقط از من گفتن بود
فرهاد: باشه باشه فقط آخرین بارت باشه یه پلیسو تهدید میکنی چون برات خیلی بد میشه
آیسو: هنوز که داره کار میکنه
فرهاد: سرباز محمدی اینا آزادن
از اونجا رفتیم بیرون و حالم خیلی خوب بود خود به خود میخندیدم
آیسو: ولی خدایی دیدی چیکار کردم
صدرا: ولی واقعا خیلی باحالی
آیسو: اوو آقا تعطیلات ازدواج فامیلیه
صدرا چشم غره رفت
تو راه صدرا رو رسوندمو رفتم خونه دیدم مامانم رو مبل نشسته
آیسو: سلام مامان
مریم: سلام تا الان کجا بودی
آیسو: با بچه ها بودم مشکلیه
مریم: آیسو
آیسو: مامان جان من ول کن خستم
مریم: آیسو کجا داری میری وایسا بینم عه
آیسو: مامان شب خشششش
خودمو کوبوندم رو تخت و خوابم برد صب بیدار شدم دیدم با همون لباسا خوابیدم امروز هم تولد مقارس باید به گفته مامان مخشو بزنم فقط نمیدونم چرا چرا باید این کارو بکنم
عب نداره ما کارمونو انجام میدیم رفتم آماده شدم و یه صبحونه مشتی زدمو از خونه زدم بیرون رفتم شرکت تو راه یدونه کیک خریدمو بردم شرکت تو اتاقم نشسته بودم که یهو یکی درو زد
آیسو: بله بفرمایید
امیر: سلام خانم صوفی ببخشید مزاحمتون شدم فقط خواهستم بپرسم لپ تاپ خراب شده انگار اگه اونم نباشه واقعا کار ها به هم میریزه
آیسو: خب امروزو بیخیال کار شو
امیر: نمیشه که کلی کار دارم خانم صوفی
آیسو: گفتم که فردا یدونه نوشو میاریم ولی امروزو بیخیال شو
امیر: چیزی شده
آیسو: نخیر شما برین استراحت کنین ولی از شرکت بیرون نرو
امیر: باشه چشم
آیسو: ممنون
امیر: خواهش میکنم خدافظ
آیسو: خدا نگهدار
به رستمی گفتم که بچه هارو جمع کنه که سوپرایزش کنیم یهو که وارد اتاق شد خوندیمو کادو هارو دادیم میخواستیم که بریم تو پارکینگ رفتم باهاش حرف بزنم
آیسو: آقا امیر یه لحظه وایسا
امیر: جانم عمری داشتین
آیسو: نه خواستم بگم ولش ببخشید مزاحمت شدم
امیر: نخیر مراحمین لطفا حرفتونو بگین
آیسو: میخواستم بگم از وقتی که اومدین شرکت واقعا نمیدونم چجوری بگم راستش من عاشقت شدم میدونم مسخرم میکنی ولی چیکار کنم دله
امیر: بله من متوجه نشدم
آیسو: بابا بخدا دست خودم نیست چیکار کنم خب
امیر: الان دیر وقته فردا حرف میزنیم
آیسو: باشه هرچی تو بگی
امیر: خدافظ
اون رفت منم رفتم خونمون.......
چجوری بود؟! 🤓
#رمان_عشق_خونین
۲.۸k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.