p5
*ات*
از قصر رفتم بیرون..هی خدا..نباید اینجوری باش رفتار میکردم..هر چی باشه اونم ولیعهده.
به اسمون نگاه کردم...قرص ماه کامله...هی..برم به جنگل یه سری بزنم شاید دریاچه قو واقعی باشه...
بلند شدم سمت جنگل راه رفتم..حس میکنم میتونم به تنهایی راه برم...دیگه احساس سنگینی روی پام نمیکنم...قبلا انگار بار سنگینی رو دوشم حمل کرده بودم..ولی حالا نه..خیلی بهتر شده..با وجود کفش پاشنه بلندم میتونم راه برم
ات : میتونم انجامش بدم!
یکم سرعتمو بیشتر کردم...
ات : من دارم تنهایی راه میرمممم *ذوق*
رسیدم به جنگل..
شب اینجا چقد قشنگه...همش فکر میکرد شب داخل جنگل ترسناکه..اما این داخل کتابا بود فقد..
کلی راه رفتم که یه صدایی توجهمو جلب کرد...رفتم سمتش یه پل کوچیکی دیدم که زیرش رود خونس...رفتم سمتش..دیدم رو پل یه حیوون شبیه بچه اردک روشه..کم مونده از پل بیوفته...دوییدم سمتش گرفتمش.
ات : خداروشکر...از کجا اومدی جوجو؟..خانوادت کجان؟ بعد پلن؟
اون اصن شبیه جوجه اردک نبود
از پل رد شدم..که صدای شبیه به صدای همون حیوون میومد
ات : فک کنم خانوادتو پیدا کردیم.
همین که رفتم جلو تر یه مردی رو دیدم که با نگرانی پیش...چ..چندتا قو؟!!!!
نشسته بود..و حرف میزد
جیمین : چطور اون جوجه قو کوچولو رف..نکنه اسیب دیده باشه.....هی...اینقد نگرانم نکنین..پیدا میشه..من که نمیتونم بین مردم باشم
ات : اممم..عذر میخوام...منظورت با اینه؟
جیمین : *شوکه*
ات : پس...افسانه پسری که همانند قو بود واقعیه..
جیمین : چ..چطور اینجارو پیدا کردی؟!...خ..خواهش میکنم به اون جوجه قو اسیب نزن
ات : من نمیخوام بهش اسیب بزنم...فقد دنبال خونش بودم...
جیمین : خ...خونش..خونش اینجاس
جوجه قو رو گزاشتم زمین..مستقیم رف سمت پسره...
ات : چقد نازه..
جیمین : تو کی هستی؟
ات : من کیم ات هستم از قصر اومدم و...
جیمین : قصر؟!!!*شوکه*
ات : ا..اوهوم
جیمین : د..دختر امپراطور کیم.
ات : اوم..همینطوره...فک کنم از لباس سلطنتی باید معلوم باشه
به نظر میاد ترسیده..
ات : نیازی به ترسیدن نیس...فقد من اینجام..حتی محافظ شخصیم هم همرام نیس..
نشستم رو زمین
ات : دلم میخواد رقصیدنتو ببینم.
جیمین : رقصیدنم؟
ات : اوهوم...تو افسانه میگفتن کسی به پای رقصیدنت نمیرسه.
جیمین : اوم..فک کنم اینطور باشه..
از قصر رفتم بیرون..هی خدا..نباید اینجوری باش رفتار میکردم..هر چی باشه اونم ولیعهده.
به اسمون نگاه کردم...قرص ماه کامله...هی..برم به جنگل یه سری بزنم شاید دریاچه قو واقعی باشه...
بلند شدم سمت جنگل راه رفتم..حس میکنم میتونم به تنهایی راه برم...دیگه احساس سنگینی روی پام نمیکنم...قبلا انگار بار سنگینی رو دوشم حمل کرده بودم..ولی حالا نه..خیلی بهتر شده..با وجود کفش پاشنه بلندم میتونم راه برم
ات : میتونم انجامش بدم!
یکم سرعتمو بیشتر کردم...
ات : من دارم تنهایی راه میرمممم *ذوق*
رسیدم به جنگل..
شب اینجا چقد قشنگه...همش فکر میکرد شب داخل جنگل ترسناکه..اما این داخل کتابا بود فقد..
کلی راه رفتم که یه صدایی توجهمو جلب کرد...رفتم سمتش یه پل کوچیکی دیدم که زیرش رود خونس...رفتم سمتش..دیدم رو پل یه حیوون شبیه بچه اردک روشه..کم مونده از پل بیوفته...دوییدم سمتش گرفتمش.
ات : خداروشکر...از کجا اومدی جوجو؟..خانوادت کجان؟ بعد پلن؟
اون اصن شبیه جوجه اردک نبود
از پل رد شدم..که صدای شبیه به صدای همون حیوون میومد
ات : فک کنم خانوادتو پیدا کردیم.
همین که رفتم جلو تر یه مردی رو دیدم که با نگرانی پیش...چ..چندتا قو؟!!!!
نشسته بود..و حرف میزد
جیمین : چطور اون جوجه قو کوچولو رف..نکنه اسیب دیده باشه.....هی...اینقد نگرانم نکنین..پیدا میشه..من که نمیتونم بین مردم باشم
ات : اممم..عذر میخوام...منظورت با اینه؟
جیمین : *شوکه*
ات : پس...افسانه پسری که همانند قو بود واقعیه..
جیمین : چ..چطور اینجارو پیدا کردی؟!...خ..خواهش میکنم به اون جوجه قو اسیب نزن
ات : من نمیخوام بهش اسیب بزنم...فقد دنبال خونش بودم...
جیمین : خ...خونش..خونش اینجاس
جوجه قو رو گزاشتم زمین..مستقیم رف سمت پسره...
ات : چقد نازه..
جیمین : تو کی هستی؟
ات : من کیم ات هستم از قصر اومدم و...
جیمین : قصر؟!!!*شوکه*
ات : ا..اوهوم
جیمین : د..دختر امپراطور کیم.
ات : اوم..همینطوره...فک کنم از لباس سلطنتی باید معلوم باشه
به نظر میاد ترسیده..
ات : نیازی به ترسیدن نیس...فقد من اینجام..حتی محافظ شخصیم هم همرام نیس..
نشستم رو زمین
ات : دلم میخواد رقصیدنتو ببینم.
جیمین : رقصیدنم؟
ات : اوهوم...تو افسانه میگفتن کسی به پای رقصیدنت نمیرسه.
جیمین : اوم..فک کنم اینطور باشه..
۱۰.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.