در عمق چشم های تو….پارت ۳
تا اون موقع آمانه هیچ حرفی نزده بود
ب سانزو نگاه کرد که خستس
و از موضوعی کلافه شده
آمانه:ا..اتفاقی افتاده
سانزو:نه چیزی نیس فقط موضوع کاره
و ماشینو دمه یه ارایشگاه پارک کرد*
سانزو نگاهی به آمانه انداخت
سانزو:تو برو اینجا اماده شو من
میرم واست لباس و این جور چیزا بگیرم
آمانه سری تکون داد و پیاده شد*
وقتی آمانه رفت داخل ارایشگاه انگار همه چی از قبل چیده شده بود و همه منتظر آمانه بودن و ب سمت امانه امدن و کمک کردن ک یه جا بشینه یه نفر رفت سراغ موهاش ی نفر دیگه شروع رو کار کردن رو ناخن های آمانه کرد*
نزدیک به سه ساعت گذشت و سانزو امد تا اون موقع کار امانه تموم شده بود و با امدن سانزو همه ی ادمای اونجا وایسادن و ادای احترام کردن آمانه تعجب کرد و به سانزو نگاه سانزو سمت آمانه امد و به ناخانی آمانه نگاه کرد
سانزو:خیلی خوب شده دیدی گفتم قراره زندگیت تغیر کنه خواهرم قراره مثل ملکه ها زندگی کنه
سانزو دستی روی موهای خواهرش کشید و لباسی بهش داد و گفت تا بره اونا رو بپوشه موقعی که لباسو پوشید و امد بیرون همه محو اون شدن سانزو لبخندی زد
سانزو:از خواهر من همچین چیزی در میاد و سمتش امد و بغلش کرد
از زبان آمانه*
دوباره سوار ماشین شدیم و نمیدونستم کجا داریم میریم فقط میخواستم با یکی از اعضای خانوادم باشم موقعی ک تو راه شرکت بوتن بودیم توی ماشین خوابم برد
موقعی که بیدار شدم یا چیزی که یادمه سانزو به یه پسر مو طلایی نسبتا قد بلند که یه طرف صورتش سوخته بود داشت حرف میزد
وقتی دقیق بیدار شدم دیدم سانزو نیست و با همون پسر ته یه اتاق بزرگ تنهام
x:بیدار شدی؟
ولبخند خیلی قشنگی زد الان که دقت کردم چشماش خیلی قشنگه شبیه یکیه اون…
ب سانزو نگاه کرد که خستس
و از موضوعی کلافه شده
آمانه:ا..اتفاقی افتاده
سانزو:نه چیزی نیس فقط موضوع کاره
و ماشینو دمه یه ارایشگاه پارک کرد*
سانزو نگاهی به آمانه انداخت
سانزو:تو برو اینجا اماده شو من
میرم واست لباس و این جور چیزا بگیرم
آمانه سری تکون داد و پیاده شد*
وقتی آمانه رفت داخل ارایشگاه انگار همه چی از قبل چیده شده بود و همه منتظر آمانه بودن و ب سمت امانه امدن و کمک کردن ک یه جا بشینه یه نفر رفت سراغ موهاش ی نفر دیگه شروع رو کار کردن رو ناخن های آمانه کرد*
نزدیک به سه ساعت گذشت و سانزو امد تا اون موقع کار امانه تموم شده بود و با امدن سانزو همه ی ادمای اونجا وایسادن و ادای احترام کردن آمانه تعجب کرد و به سانزو نگاه سانزو سمت آمانه امد و به ناخانی آمانه نگاه کرد
سانزو:خیلی خوب شده دیدی گفتم قراره زندگیت تغیر کنه خواهرم قراره مثل ملکه ها زندگی کنه
سانزو دستی روی موهای خواهرش کشید و لباسی بهش داد و گفت تا بره اونا رو بپوشه موقعی که لباسو پوشید و امد بیرون همه محو اون شدن سانزو لبخندی زد
سانزو:از خواهر من همچین چیزی در میاد و سمتش امد و بغلش کرد
از زبان آمانه*
دوباره سوار ماشین شدیم و نمیدونستم کجا داریم میریم فقط میخواستم با یکی از اعضای خانوادم باشم موقعی ک تو راه شرکت بوتن بودیم توی ماشین خوابم برد
موقعی که بیدار شدم یا چیزی که یادمه سانزو به یه پسر مو طلایی نسبتا قد بلند که یه طرف صورتش سوخته بود داشت حرف میزد
وقتی دقیق بیدار شدم دیدم سانزو نیست و با همون پسر ته یه اتاق بزرگ تنهام
x:بیدار شدی؟
ولبخند خیلی قشنگی زد الان که دقت کردم چشماش خیلی قشنگه شبیه یکیه اون…
۳۸۷
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.