*پارت ششم*
_میدونم که به خوبی با قوانین قصر، آشنات
کردن...درحال حاضر، تنها چیزی که برام مهمه، اینه که وارث
برام بدنیا بیاری..پس سعی کن، اولین وظیفت رو بعنوان ملکه،
بدرستی انجام بدی...متوجهی؟؟
+ب..بله سرورم...
_خوبه...پس شروع کن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا تمام آموزش هایی که بهم داده بودن رو بخاطر بیارم..دست لرزونم رو بطرف قوری چینی یشمی رنگ بردم و بعد از برداشتنش، برای پادشاه و خودم،
چای ریختم...همونطور که فنجون چای رو به سمت دهنش میبرد، گفت:
_از خودت بگو...میخام بیشتر بدونم..
+چی بگم عالیجناب؟؟
_اینکه چند سالته و چی دوست داری و چندتا خواهر برادر داری...ازین چیزا...
+۲۰ سامله...به نقاشی و گردش، علاقه دارم..یدونه برادرم بیشتر ندارم..
_که اینطور...
فنجون رو روی میز چوبی جلوش گذاشت و میز رو به کناری، هل داد...خودش رو سمتم کشید و زانو به زانوم نشست...
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشماش نگاه کنم.
بعد از تماس چشمی کوتاهی، سرش رو خم کرد و ل**بام رو بین
ل**بای خودش گرفت و مشغول بو**سیدن شد.
دست چپش رو پشت گردنم گذاشت و با خم کردن سرش، دسترسی بیشتری برای خودش ایجاد کرد، با دست راستش هم
مشغول باز کردن بند هانبوکم شد..!
استرس و ترس باعث شده بود که نه تنها، همراهی از جانب من نباشه، بلکه گریه هم بیوفتم...با احساس شوری اشکام بین بو**سه، سرش رو عقب کشید و تو چشمام خیره شد...
_از هرکی میخوای بترسی ولی حق نداری از من که همسر رسمی و قانونیت هستم بترسی...!
قطره اشک چکیده روی لپم رو با نوک انگشتش گرفت و دوباره، شروع به بو**سیدن کرد....اونشب، دخترا**نگیم رو به کسی باختم که همه و حتی خودم، ازش میترسیم ولی....
همسر قانونیمه....
***روز بعد***
از شدت دل درد و کمر درد، چشمام رو باز کردم...کمی طول کشید تا یادم بیاد که دیشب، چه اتفاق شومی افتاده...!
به سختی، روی تشک نشستم و با صدای خفه ای، بانو هان رو صدا کردم.
به محض ورودش به اتاق و دیدن حال و روزم، خودش رو بهم رسوند و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد..
×حالتون خوبه بانو؟؟
شنیدن همین جمله کافی بود تا یاد بدبختیام بیوفتم و تو بغلش، زار بزنم....اگه برادرم اینجا بود، شاید اوضاعم این نبود...اگه بود....
×گریه نکن عزیزم..گریه نکن دختر قشنگم...همه چی درست میشه..مطمئن باش...
+دارم...میمیرم..از...درد...
×اشکال نداره..اینا همش طبیعیه...حمام رو برات آماده کردم...آب گرم، دردت رو سبک تر میکنه...
+اگه...اوپا..اینجا بود....نمیزاشت...انقدر زجر بکشم...
×میدونم عزیزم..میدونم دخترم...باید صبرت رو بالا ببری...گذر زمان، همه چیزو حل میکنه...بزار کمکت کنم تا حمام بری...لیا؟؟...بیا کمک کن بانو رو بلند کنیم...
شرایط:
Like:2۰
Comment:10
+ب..بله سرورم...
_خوبه...پس شروع کن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا تمام آموزش هایی که بهم داده بودن رو بخاطر بیارم..دست لرزونم رو بطرف قوری چینی یشمی رنگ بردم و بعد از برداشتنش، برای پادشاه و خودم،
چای ریختم...همونطور که فنجون چای رو به سمت دهنش میبرد، گفت:
_از خودت بگو...میخام بیشتر بدونم..
+چی بگم عالیجناب؟؟
_اینکه چند سالته و چی دوست داری و چندتا خواهر برادر داری...ازین چیزا...
+۲۰ سامله...به نقاشی و گردش، علاقه دارم..یدونه برادرم بیشتر ندارم..
_که اینطور...
فنجون رو روی میز چوبی جلوش گذاشت و میز رو به کناری، هل داد...خودش رو سمتم کشید و زانو به زانوم نشست...
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشماش نگاه کنم.
بعد از تماس چشمی کوتاهی، سرش رو خم کرد و ل**بام رو بین
ل**بای خودش گرفت و مشغول بو**سیدن شد.
دست چپش رو پشت گردنم گذاشت و با خم کردن سرش، دسترسی بیشتری برای خودش ایجاد کرد، با دست راستش هم
مشغول باز کردن بند هانبوکم شد..!
استرس و ترس باعث شده بود که نه تنها، همراهی از جانب من نباشه، بلکه گریه هم بیوفتم...با احساس شوری اشکام بین بو**سه، سرش رو عقب کشید و تو چشمام خیره شد...
_از هرکی میخوای بترسی ولی حق نداری از من که همسر رسمی و قانونیت هستم بترسی...!
قطره اشک چکیده روی لپم رو با نوک انگشتش گرفت و دوباره، شروع به بو**سیدن کرد....اونشب، دخترا**نگیم رو به کسی باختم که همه و حتی خودم، ازش میترسیم ولی....
همسر قانونیمه....
***روز بعد***
از شدت دل درد و کمر درد، چشمام رو باز کردم...کمی طول کشید تا یادم بیاد که دیشب، چه اتفاق شومی افتاده...!
به سختی، روی تشک نشستم و با صدای خفه ای، بانو هان رو صدا کردم.
به محض ورودش به اتاق و دیدن حال و روزم، خودش رو بهم رسوند و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد..
×حالتون خوبه بانو؟؟
شنیدن همین جمله کافی بود تا یاد بدبختیام بیوفتم و تو بغلش، زار بزنم....اگه برادرم اینجا بود، شاید اوضاعم این نبود...اگه بود....
×گریه نکن عزیزم..گریه نکن دختر قشنگم...همه چی درست میشه..مطمئن باش...
+دارم...میمیرم..از...درد...
×اشکال نداره..اینا همش طبیعیه...حمام رو برات آماده کردم...آب گرم، دردت رو سبک تر میکنه...
+اگه...اوپا..اینجا بود....نمیزاشت...انقدر زجر بکشم...
×میدونم عزیزم..میدونم دخترم...باید صبرت رو بالا ببری...گذر زمان، همه چیزو حل میکنه...بزار کمکت کنم تا حمام بری...لیا؟؟...بیا کمک کن بانو رو بلند کنیم...
شرایط:
Like:2۰
Comment:10
۲۵.۲k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.