پارت ۱۴
__داخل ذهن چویا
یوسانو: با اینا میتونی جلوشو بگیری.
چویا: یوسانو-سنسه اینا چین؟
یوسانو: این قرص ها بهت کمک میکنند. برای اطمینان هفته اول هر روز یدونه بخور، بعد یه هفته دیگه نمیخواد، ولی هروقت سرفه هات شروع شد و شدید شد حتما دوباره مصرف قرص ها رو شروع کن. باشه چویا ... چویا ...
× چویاا ... چویاا ... (اشک میریزد)
+ مادر من کجام؟
× دیشب بیهوش شدی و دازای سریعا دکتر خبر کرد ولی...
+ ولی چی؟ مادر، پدر چی شده؟
√ دازای شدیداً ناراحته و از دیشب تا الان از اتاقش بیرون نیومده و خودشو حبس کرده.
+ من میرم پیشش.
__داخل اتاق دازای
[دازای]
همه جا ساکته. بدون هیچ صدایی. از دیشب تا الان حالم شدیدا بده. شاید بخاطر چویاست. شاید؟ نه بدون شک. خیلی ناراحتم که چویا الان بخاطر حواس پرتی من بیهوش افتاده روی تختش.
تق تق تق
- حوصله ندارم. از اینجا برو.
یهو در باز شد و دلیلی که بخاطرش ناراحت بودم اومد و بغلم کرد و مدام داد میزد و گریه میکرد.
+ دازای ... دازای ... دازای ... داازاایییی.
- چویا تو بهوش اومدی؟ خیلی خوشحالم.
دازای محکم چویا رو بغل میکنه و چویا هم همینطور و با هم گریه میکنن.
[نویسنده]
از پشت در اتاق دازای آکیو، جان، کامی و کیرارا دارن اون دوتا رو که هم دیگه رو بغل کردن تماشا میکنن.
بعد از اینکه دازای و چویا از هم جدا شدن، اونا هم رفتن و دازای و چویا رو با هم تنها گذاشتن.
داشتن به تالار اصلی میرفتن که جان گفت: بهتره امروز رو استراحت کنیم. فردا، باهم درمورد اون موضوع حرف میزنیم.
آکیو، کامی و کیرارا تایید کردن.
~ میو اتاقتون رو نشون میده. حتما خیلی خسته هستین. مخصوصا با اتفاق دیشب.
@ از اینطرف.
...
_________________________________________
اینم پارت جدید.
از اینکه فیکم رو دنبال میکنید و لایک میکنید، ممنونم.♥️♥️
یوسانو: با اینا میتونی جلوشو بگیری.
چویا: یوسانو-سنسه اینا چین؟
یوسانو: این قرص ها بهت کمک میکنند. برای اطمینان هفته اول هر روز یدونه بخور، بعد یه هفته دیگه نمیخواد، ولی هروقت سرفه هات شروع شد و شدید شد حتما دوباره مصرف قرص ها رو شروع کن. باشه چویا ... چویا ...
× چویاا ... چویاا ... (اشک میریزد)
+ مادر من کجام؟
× دیشب بیهوش شدی و دازای سریعا دکتر خبر کرد ولی...
+ ولی چی؟ مادر، پدر چی شده؟
√ دازای شدیداً ناراحته و از دیشب تا الان از اتاقش بیرون نیومده و خودشو حبس کرده.
+ من میرم پیشش.
__داخل اتاق دازای
[دازای]
همه جا ساکته. بدون هیچ صدایی. از دیشب تا الان حالم شدیدا بده. شاید بخاطر چویاست. شاید؟ نه بدون شک. خیلی ناراحتم که چویا الان بخاطر حواس پرتی من بیهوش افتاده روی تختش.
تق تق تق
- حوصله ندارم. از اینجا برو.
یهو در باز شد و دلیلی که بخاطرش ناراحت بودم اومد و بغلم کرد و مدام داد میزد و گریه میکرد.
+ دازای ... دازای ... دازای ... داازاایییی.
- چویا تو بهوش اومدی؟ خیلی خوشحالم.
دازای محکم چویا رو بغل میکنه و چویا هم همینطور و با هم گریه میکنن.
[نویسنده]
از پشت در اتاق دازای آکیو، جان، کامی و کیرارا دارن اون دوتا رو که هم دیگه رو بغل کردن تماشا میکنن.
بعد از اینکه دازای و چویا از هم جدا شدن، اونا هم رفتن و دازای و چویا رو با هم تنها گذاشتن.
داشتن به تالار اصلی میرفتن که جان گفت: بهتره امروز رو استراحت کنیم. فردا، باهم درمورد اون موضوع حرف میزنیم.
آکیو، کامی و کیرارا تایید کردن.
~ میو اتاقتون رو نشون میده. حتما خیلی خسته هستین. مخصوصا با اتفاق دیشب.
@ از اینطرف.
...
_________________________________________
اینم پارت جدید.
از اینکه فیکم رو دنبال میکنید و لایک میکنید، ممنونم.♥️♥️
۵.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.