عشق مافیایی p:⁶
تهیونگ:دیر سرم و کشیده بودم الان جای اون من روی زمین افتاده بودم و باید بهت تبریک میگفتم ک گل به خودی زدی!
ا/ت:طلبکارم شدیم ؟؟..اگه من دیر میزدم ک الان زانو زده جلوی رفیق منتظر مرگ بودی...
نفس عمیقی کشید و گفت :بخیال ...هر چی فک کردم باید یکی طعمه بشه ....اون یه نفرم منم ..
بی اراده لب زدم :منم میتونم باشم؟
یه نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و گفت:بلدی شنا کنی ؟
با شک گفتم: ن .... مگه مهمه؟
یدونه زد به مغزم و گفت:گچ خالیه !....تقریبا نصف حیاط استخر گرفته و از جمله وجود اب باعث میشه سرعت کم بشه وقتی ک صدای اب و شنیدی سمت در برو باز کن بزن به چاک...
در حال تجزیه تحلیل گفتم:پس تو چی؟؟
نگاهی به نگهبانا کرد و گفت:بارو کنم نگران منی؟..زنده بودن من واست مگه مهمه؟
ا/ت:اگه قرار بود بمیری چرا شرط گذاشتی وکیلت شم...
تو گلو خندید و گفت : مگه من گفتم قراره بمیرم؟....نکنه جذبم شدی نگرانی بدون من طاقت نیاری!..
یدونه محکم زد به بازوش و گفتم:اصلا برو خودت و خفه کن به من چه ...
خندش عمیق تر شد و گفت:ترو خدا اینجوری نزن میترسم مصدوم شم...
اداشو در اوردم ک بعد از خندش گفت:خوب خانم وکیل به شماره سه من میرم و تو منتظر صدای اب میمونی...اوکی
سرم و به صورت تفهیم تکون دادم ک گفت:سی...بیست و نه..بیست و هشت...
پر حرص گفتم :بازیت گرفته ؟...
نگام کرد و گفت:لیاقت نداری برات معکوس بشمورم...
ا/ت:ن ندارم همون از سه بشمور...
تو اپن تاریکی رد خندش کاملا مشخص بود ...
تهیونگ:یک دو ....سه..
در عرض یه دقع نا پدید شد و من گوشم و تیز کردم تا صدایی ک گفت و بشنوم...با شنیدنش تند و سریع به سمت در رفتم ک نگهبانای دورش به سمت اب رفته بودن تا بفهمن جریان چیه ...در و باز کردم و خودم انداختم بیرون...تا تونستم دویدم ...یکم وایستادم نفس بکشم ...صدا های عجیبی از توی خونه میومد ...مثل صدای شلیک و داد ...ترسیده بودم ..دنبال گوشیم میگشتم تا زنگ بزنم پلیس...ولی بعد خودم منع کردم...اونا همه مافیان....پلس کاری نمیتونه بکنه اخه...نمیدوستم منتظر بمونم یا ن ...اصلا دلیلی هست ک منتظرش بمونم....من ک ازش خوشم نمیومد ...اونم دست کمی ازم نداشت ولی جونمو نجات داد با وجود اون همه بلایی ک من سرش اوردم...از استرس به چپ و راست میرفتم و نمیدوستم باید چیکار کنم..با شنیدن قدم های تند یه نفر شروع کردم به دویدن تا نتونه توی این تاریکی بگیرتم..ولی با شنیدن صدای ارومش سر جام وایستادم...
تهیونگ:صبر کن ...منم
وقتی برگشتم اولین چیزی ک دیدم ابروی شکستش بود و نا خوداگاه هین بلندی کشیم...
تهیونگ:توقع داشتی با اون همه ادم سالم تر از این بیام بیرون...البته ک حواسم نبود وگرنه اینم اتفاقی خورد بهم...
دستم از روی دهنم سر خورد و گفتم:حالا باید چیکار کنیم....نگیرنمون..
شروع کرد راه رفتن ک منم پشت سرش رفتم ...
تهیونگ:هیچی به ادامه مسیر میپردازیم و در مورد شرایط شما اختلات میکنیم...
اخم کردم مطمین بودم توی اون تاریکی متوجه اش نمیشع...
ا/ت:جدی گفتم...
از حرکت وایستاد و برگشت سمتم :منم جدی گفتم...
این خونسردیش بدجور رو مخم بود ...قبل از اینکه دهن باز کنم گفت:میدونم خیلی فضولی پس بهت میگم...ریس احمقشون رفته پی خوش گذرونی ...
ا/ت:یعنی گروگان گرفته و رفته پی کارش..
تهیونگ:اونجور ک میگی ام نیست...رفته برای من دشمن بتراشه....سر جمع نیم ساعت وقت داریم خودمون و برسونیم شهر...بعد نیم ساعت متوجع میشه و اگه برسم به عمارت دستش به هیچ جا بند نیست ...چون اخرین تیرش رفاقتمون بود ک.....
کاملا متوجه حرفاش بودم ...و سعی کردم باهاش هم قدم شم...
ا/ت:طلبکارم شدیم ؟؟..اگه من دیر میزدم ک الان زانو زده جلوی رفیق منتظر مرگ بودی...
نفس عمیقی کشید و گفت :بخیال ...هر چی فک کردم باید یکی طعمه بشه ....اون یه نفرم منم ..
بی اراده لب زدم :منم میتونم باشم؟
یه نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و گفت:بلدی شنا کنی ؟
با شک گفتم: ن .... مگه مهمه؟
یدونه زد به مغزم و گفت:گچ خالیه !....تقریبا نصف حیاط استخر گرفته و از جمله وجود اب باعث میشه سرعت کم بشه وقتی ک صدای اب و شنیدی سمت در برو باز کن بزن به چاک...
در حال تجزیه تحلیل گفتم:پس تو چی؟؟
نگاهی به نگهبانا کرد و گفت:بارو کنم نگران منی؟..زنده بودن من واست مگه مهمه؟
ا/ت:اگه قرار بود بمیری چرا شرط گذاشتی وکیلت شم...
تو گلو خندید و گفت : مگه من گفتم قراره بمیرم؟....نکنه جذبم شدی نگرانی بدون من طاقت نیاری!..
یدونه محکم زد به بازوش و گفتم:اصلا برو خودت و خفه کن به من چه ...
خندش عمیق تر شد و گفت:ترو خدا اینجوری نزن میترسم مصدوم شم...
اداشو در اوردم ک بعد از خندش گفت:خوب خانم وکیل به شماره سه من میرم و تو منتظر صدای اب میمونی...اوکی
سرم و به صورت تفهیم تکون دادم ک گفت:سی...بیست و نه..بیست و هشت...
پر حرص گفتم :بازیت گرفته ؟...
نگام کرد و گفت:لیاقت نداری برات معکوس بشمورم...
ا/ت:ن ندارم همون از سه بشمور...
تو اپن تاریکی رد خندش کاملا مشخص بود ...
تهیونگ:یک دو ....سه..
در عرض یه دقع نا پدید شد و من گوشم و تیز کردم تا صدایی ک گفت و بشنوم...با شنیدنش تند و سریع به سمت در رفتم ک نگهبانای دورش به سمت اب رفته بودن تا بفهمن جریان چیه ...در و باز کردم و خودم انداختم بیرون...تا تونستم دویدم ...یکم وایستادم نفس بکشم ...صدا های عجیبی از توی خونه میومد ...مثل صدای شلیک و داد ...ترسیده بودم ..دنبال گوشیم میگشتم تا زنگ بزنم پلیس...ولی بعد خودم منع کردم...اونا همه مافیان....پلس کاری نمیتونه بکنه اخه...نمیدوستم منتظر بمونم یا ن ...اصلا دلیلی هست ک منتظرش بمونم....من ک ازش خوشم نمیومد ...اونم دست کمی ازم نداشت ولی جونمو نجات داد با وجود اون همه بلایی ک من سرش اوردم...از استرس به چپ و راست میرفتم و نمیدوستم باید چیکار کنم..با شنیدن قدم های تند یه نفر شروع کردم به دویدن تا نتونه توی این تاریکی بگیرتم..ولی با شنیدن صدای ارومش سر جام وایستادم...
تهیونگ:صبر کن ...منم
وقتی برگشتم اولین چیزی ک دیدم ابروی شکستش بود و نا خوداگاه هین بلندی کشیم...
تهیونگ:توقع داشتی با اون همه ادم سالم تر از این بیام بیرون...البته ک حواسم نبود وگرنه اینم اتفاقی خورد بهم...
دستم از روی دهنم سر خورد و گفتم:حالا باید چیکار کنیم....نگیرنمون..
شروع کرد راه رفتن ک منم پشت سرش رفتم ...
تهیونگ:هیچی به ادامه مسیر میپردازیم و در مورد شرایط شما اختلات میکنیم...
اخم کردم مطمین بودم توی اون تاریکی متوجه اش نمیشع...
ا/ت:جدی گفتم...
از حرکت وایستاد و برگشت سمتم :منم جدی گفتم...
این خونسردیش بدجور رو مخم بود ...قبل از اینکه دهن باز کنم گفت:میدونم خیلی فضولی پس بهت میگم...ریس احمقشون رفته پی خوش گذرونی ...
ا/ت:یعنی گروگان گرفته و رفته پی کارش..
تهیونگ:اونجور ک میگی ام نیست...رفته برای من دشمن بتراشه....سر جمع نیم ساعت وقت داریم خودمون و برسونیم شهر...بعد نیم ساعت متوجع میشه و اگه برسم به عمارت دستش به هیچ جا بند نیست ...چون اخرین تیرش رفاقتمون بود ک.....
کاملا متوجه حرفاش بودم ...و سعی کردم باهاش هم قدم شم...
۱۵۸.۷k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.