part³⁴💕🍰
جین « وقتی شما دوتا رو دوباره کنار هم میبینم معلومه که خوبم
_گاهی اوقات آدما درگیر احساسی میشن که فقط باعث میشه عذاب بکشن! احساسی که میتونه اونا رو تا آسمونا ببره و بعد محکم به زمین بکوبه.... عشق یه طرفه! جیمین تمام این مدت سعی داشت خودشو قانع کنه که حسی که به بورام داره صرفا یه حس دوستانه برادرانه اس... اما اوضاع همیشه اونجور که ما می خواهیم پیش نمیره و کنترل احساسات سخت ترین کار دنیاست!
جیمین « باورش سخت بود اما حقیقت داشت! من عاشق شده بودم.... عاشق معشوق کسی که جای برادر بزرگم رو داشت! باید ازش دست میکشیدم؟ هر بار با دیدن خنده هاش دلم براش ضعف میرفت و از درون نابود میشدم ؟ چرا اخه؟ چرا بین این همه آدم هه ری؟ کائنات شوخیشون گرفته؟
*صدای زنگ گوشی
_با دیدن شماره دست راست کیم بزرگ ابرو هاش درهم رفت..... اون این وقت روز باهاش چیکار داشت؟ دکمه برقراری تماس رو لمس کرد و توی دلش دعا کرد اتفاق بدی در راه نباشه...
_وقت بخیر آقای پارک
جیمین « روز بخیر جناب سو.. اتفاقی اوفتاده که این وقت صبح به من زنگ زدید؟
_حقیقتا اتفاق مهمی اوفتاده و هر چی به جناب کیم زنگ میزنم تلفنشون خاموشه
جیمین « احتمالا سرکلاس باشه...
_جناب پارک چطور بگم
جیمین « اتفاق بدی اوفتاده؟
_رئیس دستور داده از شر دوست دختر ایشون خلاص بشیم
جیمین « چییی؟؟؟ چطور؟؟؟
_امروز قرار بود توی زنگ استراحت ایشون رو ببرن
جیمین « لعنتیییییی الان میرم دانشگاه... سعی کن بفهمی برنامه بعدیش چیه
_اما...
جیمین « میدونی اگه اتفاقی برای هه ری بیفته نامجون خون به پا می کنه پس معطل نکن!
نامجون « سر کلاس بودم و داشتم درس جدید رو تدریس میکردم که جیمین سراسیمه وارد کلاس شد... دانشجو ها با تعجب به سال بالایی شون و بعد به من نگاه میکردن! میدونستم جیمین آدمی نیست که بیخود این همه نگران باشه و اینجوری به سراغم بیاد پس حتما اتفاق مهمی اوفتاده بود... برگشتم و رو به دانشجو ها گفتم « شما این مسئله رو حل کنید تا من برگردم
دانشجو « چشم استاد
نامجون « چی شده جیمین؟ چرا اینقدر مضطربی؟
جیمین « هیونگ هه ری کجاست؟
نامجون « احتمالا الان زنگ استراحتش باشه
جیمین « برو چک کن... اصلا خودت دیدیش؟؟
نامجون « تو چت شده؟ این حرفها چه معنی ای میده؟
جیمین « مشاور سو با من تماس گرفت چند دقیقه پیش. گفت پدرت دستور داده هه ری رو بکشن ! ق... قرار بود بین زنگ استراحت این کلاس ببرنش..... تروخدا پیداش کن
نامجون « ن.. نه نه
هه ری « بعد از کلاس فیزیک کتابم رو با خوشحالی بستم و نیشخندی به قیافه متعجب بچه ها زدم....مدتی بود که قید درس خوندن رو زده بودم و حالا دوباره پرقدرت برگشته بودم!همش هم به لطف استاد خوبم مونی بود....
_گاهی اوقات آدما درگیر احساسی میشن که فقط باعث میشه عذاب بکشن! احساسی که میتونه اونا رو تا آسمونا ببره و بعد محکم به زمین بکوبه.... عشق یه طرفه! جیمین تمام این مدت سعی داشت خودشو قانع کنه که حسی که به بورام داره صرفا یه حس دوستانه برادرانه اس... اما اوضاع همیشه اونجور که ما می خواهیم پیش نمیره و کنترل احساسات سخت ترین کار دنیاست!
جیمین « باورش سخت بود اما حقیقت داشت! من عاشق شده بودم.... عاشق معشوق کسی که جای برادر بزرگم رو داشت! باید ازش دست میکشیدم؟ هر بار با دیدن خنده هاش دلم براش ضعف میرفت و از درون نابود میشدم ؟ چرا اخه؟ چرا بین این همه آدم هه ری؟ کائنات شوخیشون گرفته؟
*صدای زنگ گوشی
_با دیدن شماره دست راست کیم بزرگ ابرو هاش درهم رفت..... اون این وقت روز باهاش چیکار داشت؟ دکمه برقراری تماس رو لمس کرد و توی دلش دعا کرد اتفاق بدی در راه نباشه...
_وقت بخیر آقای پارک
جیمین « روز بخیر جناب سو.. اتفاقی اوفتاده که این وقت صبح به من زنگ زدید؟
_حقیقتا اتفاق مهمی اوفتاده و هر چی به جناب کیم زنگ میزنم تلفنشون خاموشه
جیمین « احتمالا سرکلاس باشه...
_جناب پارک چطور بگم
جیمین « اتفاق بدی اوفتاده؟
_رئیس دستور داده از شر دوست دختر ایشون خلاص بشیم
جیمین « چییی؟؟؟ چطور؟؟؟
_امروز قرار بود توی زنگ استراحت ایشون رو ببرن
جیمین « لعنتیییییی الان میرم دانشگاه... سعی کن بفهمی برنامه بعدیش چیه
_اما...
جیمین « میدونی اگه اتفاقی برای هه ری بیفته نامجون خون به پا می کنه پس معطل نکن!
نامجون « سر کلاس بودم و داشتم درس جدید رو تدریس میکردم که جیمین سراسیمه وارد کلاس شد... دانشجو ها با تعجب به سال بالایی شون و بعد به من نگاه میکردن! میدونستم جیمین آدمی نیست که بیخود این همه نگران باشه و اینجوری به سراغم بیاد پس حتما اتفاق مهمی اوفتاده بود... برگشتم و رو به دانشجو ها گفتم « شما این مسئله رو حل کنید تا من برگردم
دانشجو « چشم استاد
نامجون « چی شده جیمین؟ چرا اینقدر مضطربی؟
جیمین « هیونگ هه ری کجاست؟
نامجون « احتمالا الان زنگ استراحتش باشه
جیمین « برو چک کن... اصلا خودت دیدیش؟؟
نامجون « تو چت شده؟ این حرفها چه معنی ای میده؟
جیمین « مشاور سو با من تماس گرفت چند دقیقه پیش. گفت پدرت دستور داده هه ری رو بکشن ! ق... قرار بود بین زنگ استراحت این کلاس ببرنش..... تروخدا پیداش کن
نامجون « ن.. نه نه
هه ری « بعد از کلاس فیزیک کتابم رو با خوشحالی بستم و نیشخندی به قیافه متعجب بچه ها زدم....مدتی بود که قید درس خوندن رو زده بودم و حالا دوباره پرقدرت برگشته بودم!همش هم به لطف استاد خوبم مونی بود....
۵۸.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.