چند پارتی جونگکوک وقتی دیگه نمیخوادت...(پارت ۶)
ا.ت ی نفس عمیقی کشید.
ا.ت:چرا فکر میکنی هر غلطی بخوای میتونی بکنی بعد هم من گذشت میکنم؟
جونگکوک سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
ا.ت:من با خودم عهد بستم ک دیگه برنگردم پیشت! و برای همیشه ترکتون کنم!
جونگکوک، با شنیدن این حرف ا.ت سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاش کرد.
جونگکوک:ترکمون؟
ا.ت رفت سمت کابینت و ی چاقو برداشت.
ا.ت:آره! ترکتون!
*بعد چاقو رو محکم تو شکمش فرو کرد و چند بار این کار رو انجام داد، نمیتونست درد رو تو قلبش تحمل کنه و میترسید، پس چاقو رو تو شکمش فرو کرد، حداقل درد ابن کمتر بود، و ا.ت دنبال هر بهونه ای میگشت ک جونگکوک رو بیشتر ببینه..علاوه بر اون کار های ا.ت اینقدر سریع بود ک جونگکوک نتونست چاقو رو ازش بگیره..و فقط با ترس دوید سمتش و کنارش زانو زد و فقط اشک میریخت..*
جونگکوک:چی..چیکار ک..کردی؟(نگران)
ا.ت:اه..جونگکوک..تو مهم ترین روز زندگیمو فراموش کردی و به من پشت کردی..بهم گفتی برام مهم نیست ازم متنفری..قرار بود اول واقعیت راجب هانا رو بهت بگم، بعدم جلوی چشمات تو روز تولدم پودر شمو بمیرم..
جونگکوک هیچی نگفت و فقط بیشتر اشک ریخت..ا.ت پوزخندی زد..جونگکوک سریع بلند شد و ا.ت رو براید بغل کرد و برد داخل ماشینش ،کمر بندش رو بست و با بالا ترین سرعت ب سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کرد، انقدر سریع میرفت ک بعد از ۵ مین رسید، ا.ت دیگه بیحال شده بود و داشت پیش مادرش میرفت..جونگکوک سریع ا.ت رو براید کرد، انقدر عجله داشت ک در ماشینش هم نبست، تنها چیزی ک الان براش مهم بود ا.ت بود
سریع سمت بیمارستان رفت و داد زد*
جونگکوک:کمکم کنیددد، کمکم کنیددد، همسرم وضعیتش اضطراری عه، کمکم کنیدد(فریاد)
پرستار:آقای محترم آروم باشید، اینجا بیمارستانه، بزارید رو تخت و خونسردیتونو حفظ کنید
جونگکوک سریع دوید و ا.ت گذاشت رو تخت و دستشو گرفت
جونگکوک:آروم بش عزیزم، الان تموم میشه(اشک میریخت)
ا.ت فقط به جونگکوک خیره شد..خوشش میومد جونگکوک براش گریه میکنه..دکتر وارد اتاق شد و جونگکوک رو بیرون کرد.
پرستار:آقا ی محترم،همسرتون باید عمل شه، و ی مشکلی هست
جونگکوک:چه مشکلی؟
پرستار:وضعیتشون خیلی وخیمه و عمل طولانی تر میشه..و هزینش هم زیاد م
جونگکوک نزاشت حرفش رو بزنه*
جونگکوک:اصلا هزینش مهم نیست، فقط نجاتش بدید
پرستار: باشه پس برگه رضایتنامه برای عمل رو امضا کنید
جونگکوک امضا کرد و پرستار رفت سمت اتاق،و در رو بست و دکتر شروع کرد به عمل کردن ا.ت
یک ساعت بعد
جونگکوک با استرس نشسته بود و گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد
ک دکتر اومد بیرون،کوک سریع سمتش دوید
کوک:دکتر چیشد؟حالش خوبه؟(نگران،اشک)
دکتر:متاسفم ولی..
ادامهپارتبعد
امیدوارمدوستداشتهباشید>
ا.ت:چرا فکر میکنی هر غلطی بخوای میتونی بکنی بعد هم من گذشت میکنم؟
جونگکوک سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
ا.ت:من با خودم عهد بستم ک دیگه برنگردم پیشت! و برای همیشه ترکتون کنم!
جونگکوک، با شنیدن این حرف ا.ت سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاش کرد.
جونگکوک:ترکمون؟
ا.ت رفت سمت کابینت و ی چاقو برداشت.
ا.ت:آره! ترکتون!
*بعد چاقو رو محکم تو شکمش فرو کرد و چند بار این کار رو انجام داد، نمیتونست درد رو تو قلبش تحمل کنه و میترسید، پس چاقو رو تو شکمش فرو کرد، حداقل درد ابن کمتر بود، و ا.ت دنبال هر بهونه ای میگشت ک جونگکوک رو بیشتر ببینه..علاوه بر اون کار های ا.ت اینقدر سریع بود ک جونگکوک نتونست چاقو رو ازش بگیره..و فقط با ترس دوید سمتش و کنارش زانو زد و فقط اشک میریخت..*
جونگکوک:چی..چیکار ک..کردی؟(نگران)
ا.ت:اه..جونگکوک..تو مهم ترین روز زندگیمو فراموش کردی و به من پشت کردی..بهم گفتی برام مهم نیست ازم متنفری..قرار بود اول واقعیت راجب هانا رو بهت بگم، بعدم جلوی چشمات تو روز تولدم پودر شمو بمیرم..
جونگکوک هیچی نگفت و فقط بیشتر اشک ریخت..ا.ت پوزخندی زد..جونگکوک سریع بلند شد و ا.ت رو براید بغل کرد و برد داخل ماشینش ،کمر بندش رو بست و با بالا ترین سرعت ب سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کرد، انقدر سریع میرفت ک بعد از ۵ مین رسید، ا.ت دیگه بیحال شده بود و داشت پیش مادرش میرفت..جونگکوک سریع ا.ت رو براید کرد، انقدر عجله داشت ک در ماشینش هم نبست، تنها چیزی ک الان براش مهم بود ا.ت بود
سریع سمت بیمارستان رفت و داد زد*
جونگکوک:کمکم کنیددد، کمکم کنیددد، همسرم وضعیتش اضطراری عه، کمکم کنیدد(فریاد)
پرستار:آقای محترم آروم باشید، اینجا بیمارستانه، بزارید رو تخت و خونسردیتونو حفظ کنید
جونگکوک سریع دوید و ا.ت گذاشت رو تخت و دستشو گرفت
جونگکوک:آروم بش عزیزم، الان تموم میشه(اشک میریخت)
ا.ت فقط به جونگکوک خیره شد..خوشش میومد جونگکوک براش گریه میکنه..دکتر وارد اتاق شد و جونگکوک رو بیرون کرد.
پرستار:آقا ی محترم،همسرتون باید عمل شه، و ی مشکلی هست
جونگکوک:چه مشکلی؟
پرستار:وضعیتشون خیلی وخیمه و عمل طولانی تر میشه..و هزینش هم زیاد م
جونگکوک نزاشت حرفش رو بزنه*
جونگکوک:اصلا هزینش مهم نیست، فقط نجاتش بدید
پرستار: باشه پس برگه رضایتنامه برای عمل رو امضا کنید
جونگکوک امضا کرد و پرستار رفت سمت اتاق،و در رو بست و دکتر شروع کرد به عمل کردن ا.ت
یک ساعت بعد
جونگکوک با استرس نشسته بود و گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد
ک دکتر اومد بیرون،کوک سریع سمتش دوید
کوک:دکتر چیشد؟حالش خوبه؟(نگران،اشک)
دکتر:متاسفم ولی..
ادامهپارتبعد
امیدوارمدوستداشتهباشید>
۲۲.۸k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.