پارت ۷ : ما پدر مادر ۶ پسربچه ی شیطون هستیم ...
رز : ممنونم نامی
فردا سر میز صبحانه
نامجون با دقت به جیهوپ و جونگ کوک خیره شد دید دارن با غذاشون بازی میکنن
نامجون : اتفاقی افتاده هوپی و کوکی
کوک : هان .. چی نه
جیهوپ : اتفاقی نیفتاده
نامجون : منو مامانتون حسابی نگرانتونتونیم اصلا غدا نمیخورید و توی خودتونید چه اتفاقی افتاده
جیهوپ : هیچ اتفاقی و پاشد رفت توی اتاقش
رز نگران پاشد رفت سمت اتاق جیهوپ
در زد جیهوپ خیلی متین و اردم گفت : بیا تو
و رز با لبخند رفت سمت جیهوپ
رز : چه اتفاقی افتاده کسی که امید مامانی و بابایی بوده خودش العان نا امیدی ترین آدم دنیاست
جیهوپ : میخوام ازدواج کنم
رز با این حرف هوپی زد زیر خنده
رز : خوشگلم تو هنوز کوچولویی قربونت بشم من
جیهاپ : اما من مردم دلم میخواد با سوآ ازدواج کنم اگه باهاش ازدواج نکنم اونو میدن به یه پیرمرد ۳۰ ساله من دوسش دارم اون بهترین دوست منو پسراس از نوع دخترش
مامانی اون گناه داره باید نجاتش بدم
رز : نه ما نمیزارین تو با اون ازدواج کنی و اون با اون پیرمرد اون کوچولو فقط نه سالش اون مرد ۲۱ سال ازش بزرگتره با پدرت صحبت میکنم ما باید جلوی این ازدواج مسخره رو بگیریم
جیهوپ : ممنونم مامان ولی فک نکنم بتونید کاری کنید مادر پدرش راضین
رز : عزیزم من با پدرت حرف میزنم
سوآ رو نجات میدیم عزیزم
جیهوپ : امیدوارم همونطور باشه که میگید
که یهو جونگ کوک با گریه اومد تو
جونگ کوک : جیهوپ مرد اومده سوآ رو ببره سوآ زنگ زد بریم نجاتش بدیم
رز : واییی بچه ها سریع حاضر بشید منم برم به پدرتون بگم ما باید اون کوچولو رو نجات بدین
همه با همههمه رفتن به سمت خونه سوآ
رز گفت : ببینید اگه پرسیدن اینجا چیکار میکنید بگید اومدین سوا رو ببیند بادیگاردا پشت اتاق سوآ هستند خودتون میدونید که باید چیکار کنید
زنگ درد زدند
مادر سوآ درو باز کرد : بفرمایید
رز : ما با مادر سوآ کار داشتیم
مادر سوآ : خودم هستم
رز : من مامان بچه هام اومدم باهاتون راجب موضوعی صحبت کنم و بچه ها هم سوآ رو ببینن
ت
فردا سر میز صبحانه
نامجون با دقت به جیهوپ و جونگ کوک خیره شد دید دارن با غذاشون بازی میکنن
نامجون : اتفاقی افتاده هوپی و کوکی
کوک : هان .. چی نه
جیهوپ : اتفاقی نیفتاده
نامجون : منو مامانتون حسابی نگرانتونتونیم اصلا غدا نمیخورید و توی خودتونید چه اتفاقی افتاده
جیهوپ : هیچ اتفاقی و پاشد رفت توی اتاقش
رز نگران پاشد رفت سمت اتاق جیهوپ
در زد جیهوپ خیلی متین و اردم گفت : بیا تو
و رز با لبخند رفت سمت جیهوپ
رز : چه اتفاقی افتاده کسی که امید مامانی و بابایی بوده خودش العان نا امیدی ترین آدم دنیاست
جیهوپ : میخوام ازدواج کنم
رز با این حرف هوپی زد زیر خنده
رز : خوشگلم تو هنوز کوچولویی قربونت بشم من
جیهاپ : اما من مردم دلم میخواد با سوآ ازدواج کنم اگه باهاش ازدواج نکنم اونو میدن به یه پیرمرد ۳۰ ساله من دوسش دارم اون بهترین دوست منو پسراس از نوع دخترش
مامانی اون گناه داره باید نجاتش بدم
رز : نه ما نمیزارین تو با اون ازدواج کنی و اون با اون پیرمرد اون کوچولو فقط نه سالش اون مرد ۲۱ سال ازش بزرگتره با پدرت صحبت میکنم ما باید جلوی این ازدواج مسخره رو بگیریم
جیهوپ : ممنونم مامان ولی فک نکنم بتونید کاری کنید مادر پدرش راضین
رز : عزیزم من با پدرت حرف میزنم
سوآ رو نجات میدیم عزیزم
جیهوپ : امیدوارم همونطور باشه که میگید
که یهو جونگ کوک با گریه اومد تو
جونگ کوک : جیهوپ مرد اومده سوآ رو ببره سوآ زنگ زد بریم نجاتش بدیم
رز : واییی بچه ها سریع حاضر بشید منم برم به پدرتون بگم ما باید اون کوچولو رو نجات بدین
همه با همههمه رفتن به سمت خونه سوآ
رز گفت : ببینید اگه پرسیدن اینجا چیکار میکنید بگید اومدین سوا رو ببیند بادیگاردا پشت اتاق سوآ هستند خودتون میدونید که باید چیکار کنید
زنگ درد زدند
مادر سوآ درو باز کرد : بفرمایید
رز : ما با مادر سوآ کار داشتیم
مادر سوآ : خودم هستم
رز : من مامان بچه هام اومدم باهاتون راجب موضوعی صحبت کنم و بچه ها هم سوآ رو ببینن
ت
۹.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.