reincarnation پارت 1
" زمستون سال 2001 - 5 ژانویه "
لباس های زمستونیش رو پوشید و بعد روی مبل کنار
مادرش نشست. مادرش بهش نگاه کرد و لبخند ملیحی
بهش زد و هم زمان شروع به بافتن موهای دخترش کرد. از
خونه خارج شد و به خونه ی ویلا ای که کنار خونشون
وجود داشت رفت. بعد از دوبار زدن زنگ در، درب خونه
توسط پسر کوچولوی 4 ساله ای باز شد. پسر کوچولو از
خوشحالی خنده ای کرد و گفت : آکیو « هاراکو! بالاخره
اومدی؟منو آیکو خیلی منتظرت موندیم. »
هاراکو به کیفی که همراهش بود اشاره کرد و گفت : «
ببخسید باید شال گردن و چندتا دکمه و چوب و هویج
برای درست کردن آدم برفی بر می داشتم. » آکیو دستش
رو روی موهای هاراکو کشید و ادامه داد. آکیو « اشکالی
نداره..هنوز یاد نگرفتی که به ببخشید نگی ببخسید؟»
هاراکو از روی خجالت سرش رو پایین انداخت و چیزی
نگفت..آکیو بعد از دیدن این وضعیت دستش رو روی
شونه هاراکو گذاشت و " اشکال نداره " آرومی
گفت.
*حیاط خونه ی آکیو و آیکو*
صدای خنده هاشون کل حیاط رو برداشته بود. بعد از
ساخت آدم برفیشون شروع به برف و بازی و دنبال بازی
کردن شدن.....آیکو خواهر دوقلوی آکیو گوله برفی درست
کرد و بعد با خنده هاراکو رو صدا کرد و به دنبال هاراکو
دویید. هاراکو برای اینکه گوله برف آیکو بهش نخوره
دویید و از حیاط خارج شد. به خودش اومد و دید وسط
خیابون وایساده و ماشینی درحال نزدیک شدن بهشه. آکیو
و آیکو با داد هاراکو رو صدا می زدن اما دیگه دیر شده
بود....ماشین با هاراکو برخورد کرده بود....
#رمان
#داستان
#فن_فیک
#انیمه
#ژاپن
#فیک
لباس های زمستونیش رو پوشید و بعد روی مبل کنار
مادرش نشست. مادرش بهش نگاه کرد و لبخند ملیحی
بهش زد و هم زمان شروع به بافتن موهای دخترش کرد. از
خونه خارج شد و به خونه ی ویلا ای که کنار خونشون
وجود داشت رفت. بعد از دوبار زدن زنگ در، درب خونه
توسط پسر کوچولوی 4 ساله ای باز شد. پسر کوچولو از
خوشحالی خنده ای کرد و گفت : آکیو « هاراکو! بالاخره
اومدی؟منو آیکو خیلی منتظرت موندیم. »
هاراکو به کیفی که همراهش بود اشاره کرد و گفت : «
ببخسید باید شال گردن و چندتا دکمه و چوب و هویج
برای درست کردن آدم برفی بر می داشتم. » آکیو دستش
رو روی موهای هاراکو کشید و ادامه داد. آکیو « اشکالی
نداره..هنوز یاد نگرفتی که به ببخشید نگی ببخسید؟»
هاراکو از روی خجالت سرش رو پایین انداخت و چیزی
نگفت..آکیو بعد از دیدن این وضعیت دستش رو روی
شونه هاراکو گذاشت و " اشکال نداره " آرومی
گفت.
*حیاط خونه ی آکیو و آیکو*
صدای خنده هاشون کل حیاط رو برداشته بود. بعد از
ساخت آدم برفیشون شروع به برف و بازی و دنبال بازی
کردن شدن.....آیکو خواهر دوقلوی آکیو گوله برفی درست
کرد و بعد با خنده هاراکو رو صدا کرد و به دنبال هاراکو
دویید. هاراکو برای اینکه گوله برف آیکو بهش نخوره
دویید و از حیاط خارج شد. به خودش اومد و دید وسط
خیابون وایساده و ماشینی درحال نزدیک شدن بهشه. آکیو
و آیکو با داد هاراکو رو صدا می زدن اما دیگه دیر شده
بود....ماشین با هاراکو برخورد کرده بود....
#رمان
#داستان
#فن_فیک
#انیمه
#ژاپن
#فیک
۱.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.