Bitter or sweet ending p.13
سلام به همگی اول از همه به خاطر این همه دیر شدن عذر میخوام من امتحان های این هفتم همش پشت سر همه و اصلا وقت نمیکردم بنویسم به خصوص که دیروزم ریاضی داشتم الانم اینو داخل وقت استراحتم که ما بین خوندنمه نوشتم میدونم کمه اما تا آخر شب سعیمو میکنم یه پارت دیگه هم آپ بکنم چون فقط یه فصل دیگه برای خوندن دارم که زیاد طول نمیکشه.... و دباره ی جوابتون هیچ کدوم درست نگفتین...باتشکر از همگیتون البته فک کنم هیچ کدوم فک نمیکردین انقدر سریع اون شخص رو بیارم داخل داستان..و در آخر امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜
ا/ت تو ذهنش : هی معلومه که اون نیست حتما یکی دیگس آخه بعد ده سال انتظار داری اون باشه....
باهمین فکرا خودمو قانع کردمو به سمتش برگشتم...بدون اینکه بهش نگاه کنم تعظیمی کردمو گفتم...
ا/ت : متاسفم بابت این اتفاق چیزیتون که نشد....
ناشناس : از اون موقع ها خیلی تغییر کردی....
با این حرفی که زد با تعجب سرمو آوردم بالا که با یونگ هون مواجه شدم...خیلی تغییر کرده بود...همینطور که داشتم نگاش میکردم گرمی اشک رو داخل چشمام حس کردم...از ۱۰ سال پیش خیلی جذاب تر شده بود....موهای بلوندش با چشمای خمار قهوه ای رنگش هارمونیه خیلی خاصی ایجاد کرده بود...اون شلوار و کت آبی رنگش خیلی خوب به اون لباس سفید رنگ تنش می اومدن....(استایلشو گذاشتم)
احساس میکنم تازه معنای واقعی دلتنگ بودنو فهمیدم...هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن یه نفر انقدر دلتنگش بشم....بدون اراده بسمتش دویدمو خودمو داخل بغلش جا دادم اونم با رضایت تمام دستاشو دورم حلقه کردو منو به خودش چسبوند...انگار هردومون میترسیدیم که یه بار دیگه از هم جدا بشیم....طبق عادتم سرمو داخل گردنش فرو بردم....همون عطری رو زده بود که همیشه دوستش داشتم....نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم رایحه ی بیشتری از عطر رو داخل ریه هام فرو ببرم....همونطور که سرم داخل گردنش بود با بغض گفتم....
ا/ت: دلم برات تنگ شده بود...
یونگ هون : منم همینطور دردسر منم دلم برات تنگ شده بود....
خنده ی کوچیکی به خاطر لقب قدیمیم کردمو خواستم چیزی بگم که......
ا/ت تو ذهنش : هی معلومه که اون نیست حتما یکی دیگس آخه بعد ده سال انتظار داری اون باشه....
باهمین فکرا خودمو قانع کردمو به سمتش برگشتم...بدون اینکه بهش نگاه کنم تعظیمی کردمو گفتم...
ا/ت : متاسفم بابت این اتفاق چیزیتون که نشد....
ناشناس : از اون موقع ها خیلی تغییر کردی....
با این حرفی که زد با تعجب سرمو آوردم بالا که با یونگ هون مواجه شدم...خیلی تغییر کرده بود...همینطور که داشتم نگاش میکردم گرمی اشک رو داخل چشمام حس کردم...از ۱۰ سال پیش خیلی جذاب تر شده بود....موهای بلوندش با چشمای خمار قهوه ای رنگش هارمونیه خیلی خاصی ایجاد کرده بود...اون شلوار و کت آبی رنگش خیلی خوب به اون لباس سفید رنگ تنش می اومدن....(استایلشو گذاشتم)
احساس میکنم تازه معنای واقعی دلتنگ بودنو فهمیدم...هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن یه نفر انقدر دلتنگش بشم....بدون اراده بسمتش دویدمو خودمو داخل بغلش جا دادم اونم با رضایت تمام دستاشو دورم حلقه کردو منو به خودش چسبوند...انگار هردومون میترسیدیم که یه بار دیگه از هم جدا بشیم....طبق عادتم سرمو داخل گردنش فرو بردم....همون عطری رو زده بود که همیشه دوستش داشتم....نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم رایحه ی بیشتری از عطر رو داخل ریه هام فرو ببرم....همونطور که سرم داخل گردنش بود با بغض گفتم....
ا/ت: دلم برات تنگ شده بود...
یونگ هون : منم همینطور دردسر منم دلم برات تنگ شده بود....
خنده ی کوچیکی به خاطر لقب قدیمیم کردمو خواستم چیزی بگم که......
۳۳.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.