پارت یک
پارت یک
موهای قهوه ای اش در زیر نور آفتاب می درخشیدند . فارغ از همه چیز در ایوان نشسته بود و به ابر های پف پفی آسمان نگاه می کرد . وقتی تازه به دنیا آمده بود ، پدر و مادرش فوت شدند . پدرش سرطان داشت و زودتر از مادرش مرد به خاطر همین هیچ خاطره ای از او ندارد . می شد گفت که تنها خاطره ای که از آنها در ذهنش موجود است ، لبخند مادرش است . بعد از مرگ آنها فلور با پدر خوانده اش دیگو رافائل که خلبان است و همیشه آخر هفته ها پیدایش می شود زندگی می کند. رافائل دوست پدرش بود او از اوایل هشت سالگی فلور همیشه خاطره های جالبی از پدرش تعریف می کرد .
- فلور ! فلور!
فلور از فکر و خیال هایش بیرون جست و به داخل خانه رفت . صدای رافائل از داخل آشپزخانه می آمد ، حدس می زد که دوباره غذا را سوزانده باشد ، تقصیر او نبود او که از عمد این کار را نکرده بود و نمی دانست اینها همه نشانه جادوگر بودن اوست وقتی به آشپزخانه رسید رافائل با اخم های درهمش زبان باز کرد و گفت :
- دفعه چندمته که داری غذا می سوزونی !؟!
فلور چیزی نگفت و به مرغ های جزغاله شده نگاه کرد . مرغ ها کاملا سیاه شده بودند و فلور ترجیح داد دیگر به آن صحنه نسبتا فجیع نگاه نکند . رافائل بی برو برگرد مرغ ها را بیرون ریخت و گفت :
- این دیگه آخرین باره فلورا !
- باشه
رافائل نیم نگاهی به ته قابلمه انداخت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد . این جدیت اعصاب خوردکن او دیگر برای فلور عادی شده بود البته ! هپی اینطور نبود گاهی هم لبخند ملیحی به فلور میزد و شادمان بود و باز هم این را در نظر بگیریم که از آخرین خندیدنش سه چهار ماه می گذشت . فلور نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت تا به اتاقش برگردد .
پرده اتاق را که کنار زد دو جفت چشم بزرگ سیاه روبه رویش ظاهر شدند او که نمی توانست تشخیص دهد آن موجود چه بود کمی عقب عقب رفت تا آن حیوان را بهتر ببیند . خوب که رصد کرد دید جغد خاکستری چاق و گنده ای به پنجره نوک میزند و نامه ای هم به منقار گرفته . پنجره را که باز کرد جغد بی معطلی نامه را توی اتاق انداخت و در افق گم شد . فلور که فکر می کرد کسی دارد با او شوخی می کند پوزخندی زد و نامه را برداشت ؛ آوردن نامه آن هم با جغد !
پشت نامه با جوهر سبز رنگی آدرس دقیق خانه و حتی اتاق فلور هم نوشته بودند !! او سریع پاکت نامه را باز کرد و کاغذ پوستی داخلش را خواند . کل موهایش سیخ شده بود . نامه دعوت به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز !؟
فلور مانند برق به اتاق رافائل رفت و نامه را نشانش داد . رافائل بعد از خواندن نامه با غضب بسیاری کاغذ پوستی را به گوشهای پرت کرد و گفت :
- پس این مدرسه چرند برای تو هم نامه فرستاد .
سپس ادامه داد :
- وقتی بچه اون زن باشی معلومه مثل اون میشی !
…..... ادامه دارد
موهای قهوه ای اش در زیر نور آفتاب می درخشیدند . فارغ از همه چیز در ایوان نشسته بود و به ابر های پف پفی آسمان نگاه می کرد . وقتی تازه به دنیا آمده بود ، پدر و مادرش فوت شدند . پدرش سرطان داشت و زودتر از مادرش مرد به خاطر همین هیچ خاطره ای از او ندارد . می شد گفت که تنها خاطره ای که از آنها در ذهنش موجود است ، لبخند مادرش است . بعد از مرگ آنها فلور با پدر خوانده اش دیگو رافائل که خلبان است و همیشه آخر هفته ها پیدایش می شود زندگی می کند. رافائل دوست پدرش بود او از اوایل هشت سالگی فلور همیشه خاطره های جالبی از پدرش تعریف می کرد .
- فلور ! فلور!
فلور از فکر و خیال هایش بیرون جست و به داخل خانه رفت . صدای رافائل از داخل آشپزخانه می آمد ، حدس می زد که دوباره غذا را سوزانده باشد ، تقصیر او نبود او که از عمد این کار را نکرده بود و نمی دانست اینها همه نشانه جادوگر بودن اوست وقتی به آشپزخانه رسید رافائل با اخم های درهمش زبان باز کرد و گفت :
- دفعه چندمته که داری غذا می سوزونی !؟!
فلور چیزی نگفت و به مرغ های جزغاله شده نگاه کرد . مرغ ها کاملا سیاه شده بودند و فلور ترجیح داد دیگر به آن صحنه نسبتا فجیع نگاه نکند . رافائل بی برو برگرد مرغ ها را بیرون ریخت و گفت :
- این دیگه آخرین باره فلورا !
- باشه
رافائل نیم نگاهی به ته قابلمه انداخت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد . این جدیت اعصاب خوردکن او دیگر برای فلور عادی شده بود البته ! هپی اینطور نبود گاهی هم لبخند ملیحی به فلور میزد و شادمان بود و باز هم این را در نظر بگیریم که از آخرین خندیدنش سه چهار ماه می گذشت . فلور نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه بیرون رفت تا به اتاقش برگردد .
پرده اتاق را که کنار زد دو جفت چشم بزرگ سیاه روبه رویش ظاهر شدند او که نمی توانست تشخیص دهد آن موجود چه بود کمی عقب عقب رفت تا آن حیوان را بهتر ببیند . خوب که رصد کرد دید جغد خاکستری چاق و گنده ای به پنجره نوک میزند و نامه ای هم به منقار گرفته . پنجره را که باز کرد جغد بی معطلی نامه را توی اتاق انداخت و در افق گم شد . فلور که فکر می کرد کسی دارد با او شوخی می کند پوزخندی زد و نامه را برداشت ؛ آوردن نامه آن هم با جغد !
پشت نامه با جوهر سبز رنگی آدرس دقیق خانه و حتی اتاق فلور هم نوشته بودند !! او سریع پاکت نامه را باز کرد و کاغذ پوستی داخلش را خواند . کل موهایش سیخ شده بود . نامه دعوت به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز !؟
فلور مانند برق به اتاق رافائل رفت و نامه را نشانش داد . رافائل بعد از خواندن نامه با غضب بسیاری کاغذ پوستی را به گوشهای پرت کرد و گفت :
- پس این مدرسه چرند برای تو هم نامه فرستاد .
سپس ادامه داد :
- وقتی بچه اون زن باشی معلومه مثل اون میشی !
…..... ادامه دارد
۴.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.