گل رز♔ پارت12
کاخ سلطنتی ـه اوسامو"
از زبان دازای>
هنوز قیافه ی او پسر یادمه، یه جورایی جذب اون صورتش شدم.
_میتونم بیام تو دازای؟
یعنی اینقدر غرق فکر کردن شدم که صدای در رو نشنیدم؟
از روی تخت بلند شدم ـو روش نشستم.
مطمئنم رامپو بود. گفتم: بیا تو!
درو باز کرد ـو مثل همیشه چیپس به دست اومد ـو رو تخت نشست ـو با لبخند گفت: خوب از اون جانشینِ خاندان ناکاهارا برام بگو.
سرمو بالا بردم ـو به سقف خیره شدم ـو گفتم: اونقدراهم که فکرشو میکردم ترسناک نبود بلکه خیلی اروم ـو خونسرد بود، اصلا شبیه به شایعاتی که درموردش گفته بودن نبود.
اون پسر خیلی ظریف بود.
همونطور که داشت چیبس ـو داخل دهنش میذاشت گفت: پدرت بهت گفته که اعتماد اون پسرو به دست بیاری ـو در اخر سرزمین ـشون ـو نابود کنی درسته؟؟
سری تکون دادم ـو گفتم: خیلی کِیف میده مگنه؟
چیپسی که برداشته بود ـو دوباره توی پلاستیکش انداخت ـو بهم نگاه کرد ـو گفت: نخیر، اگه خودت عاشق ـش بشی چی؟ دقیقا اون وقت میخوای چیکار کنی ها؟
لبخندی زدمو گفتم: من عاشق ـش نمیشم مطمئن باش، من بارها ـو بارها این کارو انجام دادم؛ مشکلی پیش نمیاد.
سری تکون داد ـو گفت: اینقدر به خودت اعتماد نداشته باش.
لبخندی زدمو رو تخت دراز کشیدم ـو گفتم: حال اتسوشی چطوره؟
سرشو اون طرف کرد ـو گفت: از صبح که بلند شده داره تمرین میکنه، انگار خیلی دلش میخواد که یکی از زیر دستات باشه.
با تعجب گفتم: از صبح؟
از روی تخت بلند شد ـو گفت: اره از صبح داره تمرین میکنه، خیله خوب من دیگه میرم.
سری تکون دادم ـو گفتم: شب بخیر.
قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده گفت: شب توهم بخیر.
اروم چشمام روهم اومدن ـو.. به خواب رفتم.
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا"
از زبان ناکاهارا>
_سریع به وزیر بگید بیاد اینجا.
یکی از بادیگاردها سری تکون داد ـو از سالن بیرون رفت.
بعداز چند دقیقه همون بادیگارد همراهه وزیر به سالن برگشت.
_همگی برید بیرون.
همه بادیگاردها تعظیم کردن ـو از سالن بیرون رفتم.
سمت وزیر برگشتم ـو گفتم: به نظر میرسه یکی از خاندان ها قصد نابود کردن این سرزمین ـو خاندان ناکاهارا داره.
سری تکون داد ـو گفت: افرادم ـو فرستادم تا مخفیانه در مورد این موضوع تحقیق کنن ـو یه جورایی به نتیجه ی خوبی رسیدیم، انگار پسر پادشاه اوسامو میخوان که اعتماد پسر شما رو به دست بیارن ـو با این اشتباه سرزمین ـو خاندان ناکاهارا ـرو نابود کنن.
با عصبانیت گفتم: هنوز دنبال دردسره،...
با صدای بلندی ادامه دادم:" به سربازا بگو حواسشون به اون پسر باشه ـو تحت هیچ شرایطی چشم ازش بر ندارن، اگر اون پسر پیدا شد به سزای اعمالش میرسیم"
اون زیادی ساده ـو خام ـه ممکنه،...نه قطعا گولشون رو میخوره ـو هممون رو نابود میکنه،...
دیگه نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته.
ادامه دارد...
از زبان دازای>
هنوز قیافه ی او پسر یادمه، یه جورایی جذب اون صورتش شدم.
_میتونم بیام تو دازای؟
یعنی اینقدر غرق فکر کردن شدم که صدای در رو نشنیدم؟
از روی تخت بلند شدم ـو روش نشستم.
مطمئنم رامپو بود. گفتم: بیا تو!
درو باز کرد ـو مثل همیشه چیپس به دست اومد ـو رو تخت نشست ـو با لبخند گفت: خوب از اون جانشینِ خاندان ناکاهارا برام بگو.
سرمو بالا بردم ـو به سقف خیره شدم ـو گفتم: اونقدراهم که فکرشو میکردم ترسناک نبود بلکه خیلی اروم ـو خونسرد بود، اصلا شبیه به شایعاتی که درموردش گفته بودن نبود.
اون پسر خیلی ظریف بود.
همونطور که داشت چیبس ـو داخل دهنش میذاشت گفت: پدرت بهت گفته که اعتماد اون پسرو به دست بیاری ـو در اخر سرزمین ـشون ـو نابود کنی درسته؟؟
سری تکون دادم ـو گفتم: خیلی کِیف میده مگنه؟
چیپسی که برداشته بود ـو دوباره توی پلاستیکش انداخت ـو بهم نگاه کرد ـو گفت: نخیر، اگه خودت عاشق ـش بشی چی؟ دقیقا اون وقت میخوای چیکار کنی ها؟
لبخندی زدمو گفتم: من عاشق ـش نمیشم مطمئن باش، من بارها ـو بارها این کارو انجام دادم؛ مشکلی پیش نمیاد.
سری تکون داد ـو گفت: اینقدر به خودت اعتماد نداشته باش.
لبخندی زدمو رو تخت دراز کشیدم ـو گفتم: حال اتسوشی چطوره؟
سرشو اون طرف کرد ـو گفت: از صبح که بلند شده داره تمرین میکنه، انگار خیلی دلش میخواد که یکی از زیر دستات باشه.
با تعجب گفتم: از صبح؟
از روی تخت بلند شد ـو گفت: اره از صبح داره تمرین میکنه، خیله خوب من دیگه میرم.
سری تکون دادم ـو گفتم: شب بخیر.
قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده گفت: شب توهم بخیر.
اروم چشمام روهم اومدن ـو.. به خواب رفتم.
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا"
از زبان ناکاهارا>
_سریع به وزیر بگید بیاد اینجا.
یکی از بادیگاردها سری تکون داد ـو از سالن بیرون رفت.
بعداز چند دقیقه همون بادیگارد همراهه وزیر به سالن برگشت.
_همگی برید بیرون.
همه بادیگاردها تعظیم کردن ـو از سالن بیرون رفتم.
سمت وزیر برگشتم ـو گفتم: به نظر میرسه یکی از خاندان ها قصد نابود کردن این سرزمین ـو خاندان ناکاهارا داره.
سری تکون داد ـو گفت: افرادم ـو فرستادم تا مخفیانه در مورد این موضوع تحقیق کنن ـو یه جورایی به نتیجه ی خوبی رسیدیم، انگار پسر پادشاه اوسامو میخوان که اعتماد پسر شما رو به دست بیارن ـو با این اشتباه سرزمین ـو خاندان ناکاهارا ـرو نابود کنن.
با عصبانیت گفتم: هنوز دنبال دردسره،...
با صدای بلندی ادامه دادم:" به سربازا بگو حواسشون به اون پسر باشه ـو تحت هیچ شرایطی چشم ازش بر ندارن، اگر اون پسر پیدا شد به سزای اعمالش میرسیم"
اون زیادی ساده ـو خام ـه ممکنه،...نه قطعا گولشون رو میخوره ـو هممون رو نابود میکنه،...
دیگه نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته.
ادامه دارد...
۵.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.