black dream p44
زمان مهمانی فرا رسیده بود، شبی که پر از ستارههای پر استرسه، شبی که یکی از این ستاره ها زوج ما بود
زوجی در یک مهمانی ۴۰۰ ستاره!!
با لبخندی که روی لب هاش بود ، کمر زیر پارچه اش رو لمس کرد و آروم بوسه ی ریزی پر از احساس روی گودی گردنش گذاشت ( اسلاید بعد حضرت عباسی جنبه داشته باشید)
" من مال تو شدم کوک؟" a,t
با لبخندی که روی لب هاش بود دست هاش رو آروم قفل انگشتاش کرد
" تو مال من بودی ! اگه نمیومدی این هیولا همیشه توی وجودم بود " jk
لبخند روی لب هاش ظاهر شد و استرس این مهمانی رو شست و برد
جعبه مخملی مشکی رنگ روی تخت رو برداشت و ست ماهی که دیشب واسش خریده بود رو به گردن ، گوش هاش و دستش آویزون کرد و بوسید ،بوسید و بوسید !
این حوری بهشتی شده بود وجودش ، بخشی از قلبش اما خودش هنوز نمیدونست
"کوک این خیلی خوشگله!!!" a,t
با ذوقی که توی صدا و چشماش موج میزد برگشت و با دیدن چهره خندان کوک سوالی شد
" بچه ی مدرسه ای !" jk
اخم با نمکی کرد و لپاش رو باد کرد
" یه بچه با چشمای عسلی و شیرین!" jk
هر چقدر هم میخواست نمیتونست این لبخند از روی ذوق و علاقش رو پنهان کنه ، آدمی بود عاشق
و عاشقی خود دیوانگیست !
چرخید و مهمان بغل مردانه ی کوک شد سال ها از این بغل ، از این امنیت محروم بود و حالا ، یه فرد قابل اعتماد داشت
"دوست دارم کوکی!" a,t
دستی به موهاش کشید و با لبخند گود توی صورتش لب زد
" میدونم ، میدونم جوجه هر روز بهم میگی" jk
"کمه ، هر ساعت باید بدونی" a,t
دستش رو گرفت و آروم بوسید
" بریم تا اینجا به تختم مهمونت نکردم تا مهمونی " jk
با شرم خندید و سریع تر از کوک از اتاق بیرون اومد
ترس داشته، استرس دلهوره آوری ته وجودش بود و سعی میکرد نادیده بگیره
دست گرم کوک رو پشت کمرش حس کرد و تمام اون ترس ها رو از یاد برد ، امیدوار بود امشب شبی باشه واسه جبران این همه سختی ...!
زمان می گذشت ، استرس هر لحظه بند بند وجودش رو در اسارت خودش می گرفت و کم کم این استرس وارد صورتش میشد
همراهش الان غیب شده بود و ترس از همین داشت
چراغ های سالن خاموش شد که ترسید و یه قدم عقب رفت
نور روی مردی که روی پله ها ایستاده بود زوم شد و صدای مردانه و خش دار کوک توی میکروفون پخش شد
"همه ی ما میدونیم ، دنیای تاریکیه
عمیق و بی انتها ؛ من توی اعماق دست و پا زدم ؛ تا ته این دریا رو رفتم و دوباره برگشتم یعنی آخر داستان رو دیدم
میون اون دریا پری دریای زیبایی من رو پیدا کرد و با دست های ظریفش من رو از این آب عمیق و سرد سیاه بیرون برد با اینکه خودش به آب نیاز داشت " jk
زوجی در یک مهمانی ۴۰۰ ستاره!!
با لبخندی که روی لب هاش بود ، کمر زیر پارچه اش رو لمس کرد و آروم بوسه ی ریزی پر از احساس روی گودی گردنش گذاشت ( اسلاید بعد حضرت عباسی جنبه داشته باشید)
" من مال تو شدم کوک؟" a,t
با لبخندی که روی لب هاش بود دست هاش رو آروم قفل انگشتاش کرد
" تو مال من بودی ! اگه نمیومدی این هیولا همیشه توی وجودم بود " jk
لبخند روی لب هاش ظاهر شد و استرس این مهمانی رو شست و برد
جعبه مخملی مشکی رنگ روی تخت رو برداشت و ست ماهی که دیشب واسش خریده بود رو به گردن ، گوش هاش و دستش آویزون کرد و بوسید ،بوسید و بوسید !
این حوری بهشتی شده بود وجودش ، بخشی از قلبش اما خودش هنوز نمیدونست
"کوک این خیلی خوشگله!!!" a,t
با ذوقی که توی صدا و چشماش موج میزد برگشت و با دیدن چهره خندان کوک سوالی شد
" بچه ی مدرسه ای !" jk
اخم با نمکی کرد و لپاش رو باد کرد
" یه بچه با چشمای عسلی و شیرین!" jk
هر چقدر هم میخواست نمیتونست این لبخند از روی ذوق و علاقش رو پنهان کنه ، آدمی بود عاشق
و عاشقی خود دیوانگیست !
چرخید و مهمان بغل مردانه ی کوک شد سال ها از این بغل ، از این امنیت محروم بود و حالا ، یه فرد قابل اعتماد داشت
"دوست دارم کوکی!" a,t
دستی به موهاش کشید و با لبخند گود توی صورتش لب زد
" میدونم ، میدونم جوجه هر روز بهم میگی" jk
"کمه ، هر ساعت باید بدونی" a,t
دستش رو گرفت و آروم بوسید
" بریم تا اینجا به تختم مهمونت نکردم تا مهمونی " jk
با شرم خندید و سریع تر از کوک از اتاق بیرون اومد
ترس داشته، استرس دلهوره آوری ته وجودش بود و سعی میکرد نادیده بگیره
دست گرم کوک رو پشت کمرش حس کرد و تمام اون ترس ها رو از یاد برد ، امیدوار بود امشب شبی باشه واسه جبران این همه سختی ...!
زمان می گذشت ، استرس هر لحظه بند بند وجودش رو در اسارت خودش می گرفت و کم کم این استرس وارد صورتش میشد
همراهش الان غیب شده بود و ترس از همین داشت
چراغ های سالن خاموش شد که ترسید و یه قدم عقب رفت
نور روی مردی که روی پله ها ایستاده بود زوم شد و صدای مردانه و خش دار کوک توی میکروفون پخش شد
"همه ی ما میدونیم ، دنیای تاریکیه
عمیق و بی انتها ؛ من توی اعماق دست و پا زدم ؛ تا ته این دریا رو رفتم و دوباره برگشتم یعنی آخر داستان رو دیدم
میون اون دریا پری دریای زیبایی من رو پیدا کرد و با دست های ظریفش من رو از این آب عمیق و سرد سیاه بیرون برد با اینکه خودش به آب نیاز داشت " jk
۳۱.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.