𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁸

𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁸
chapter②





ویو کوک
با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم و با جسمی سرد و نفس نفس زنه کنارم متعجب به صورت ات خیره شده...

کوک: ترسیدی؟*آروم*
ات: نمیدونم*بغض. ترس*
کوک: خواب بد دیدی؟

هنوزم مثل بچه‌ها هر وقت خواب بد می‌بینه یا رعد و برقی چیزی می‌زنه میاد و بغل من می‌خوابه...
شاید'مکان امنش'منم

ات: ک..وک
کوک: اوهوم؟
ات: میشه...هر اتفاقی میافته...تنهام...ن...زاری؟*گریه*
کوک: هیشش آروم باش من اینجام*آروم*
ات: ک..وک...میشه بغلت کنم؟*گریه*
کوک: حتما...

بلند شد و پای راستش رو از شکمم اون ور تر انداخت و کل ب.دنشو رو ب.دنم گذاشت...سرشو تو گودی گردنم فرو برد و قطره اشکی از چشماش به گردنم ریخت...
دستامو دو کمرش حلقه کردم و تازه موتجه لباس بازش شدم...
پتوم رو برداشتم و روی دوتامون کشیدم...دستمو روی کمرش میکشیدم و مدام نازش میکردم...
س.ینش که روی س.ینه ی من بود هم نمیتونست جلوی صدای تپش قلبش رو بگیره...چیکار میتونستم بکنم؟
دستمو روی شکم یَخِش کشیدم...و درحالی که دو تا دستاش دور دستام حلقه کرده بود...دستام رو نوازش بار روی موهاش کشیدم...
آروم تر شده بود...دیگه صدای تپش قلبش در اون حد نمیومد...